نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

بر بساطی که بساطی نیست

وقتی از متروی صادقیه پیاده می‌شی، اگه مسیرت کرج نباشه و مجبور نباشی سوار یه قطار دیگه بشی، اگه مسیرت طوری نباشه که از خروجی‌های پله‌برقی‌دار خارج شی، اگه به سمت سرِ قطار بیای و از پله‌های اونجا بری بالا و اون بالا اگه از بین خروجیِ تاکسیرانی و خروجیِ اتوبوسرانی مسیرت به سمت اتوبوسرانی باشه، اگه همه‌ی این "اگر"هایی که گفتم واست صادق باشه، می‌تونی ببینی که تو راه‌پله‌های خروجیِ اتوبوسرانی یه پیرمرده هست که کنارِ دیوارِ راه‌پله بساط داره؛ یه بساطِ نیم در یک شاید. توش بُرِس داره، باتری داره، واکس، ناخن‌گیر، از همین چیزا! دو تا چشم هم داره-تو بساطش نه، تو صورتش- که خستگی توشون منجمد شده. چشماش غمگینه، قدِّ یه آدم برفی تو روزای آخر اسفند غمگینه، قدِّ گل دقیقه نود و یک ایران-آرژانتین، قدِّ همه‌ی سهمش از زندگی غمگینه. چشماش خسته‌س، قدِّ شنبه هفت صبح خسته‌س، قدِّ...، نمی‌دونم قدِّ چی، چشماش خسته‌س!
من ازش یه بار خرید کردم؛ آره دقیقاً یک بار ازش خرید کردم. رفتم بهش گفتم:"ببخشید آقا! این برس‌هاتون چنده؟" بهم گفت:"سلام". جواب سلامش رو دادم و دوباره بهش گفتم که :"ببخشید این برس‌هاتون چنده؟" ازم پرسید:"حال شما خوبه؟" [ :) ]. فهمیدم پشتِ چشمای غمگینش یه قلبِ مهربون هم داشته که من ندیده بودم .چونکه من آدم سطحی‌نگری هستم.
چن روزه که ندیدمش. شاید هست و ساعتی که من ازونجا رد شدم نبوده، شاید نیست و دوباره برگرده، شایدم رفته تو راهرویِ یه مترویِ دیگه. ولی انگاری همه‌ی آدمای مهربون یه جفت چشم غمگین دارن و یه بساطِ نیم در یک گوشه‌ی راهرویِ زندگی‌هامون؛ آخرشم یه روز، بی‌هوا، بساطشونو جمع می‌کنن و میرن! یه جوری میرن که انگار نه انگار اینجا یه روزی یه بساطی بوده، یه آدمی، یه چشمایی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

صدایی که از دیوار می آید

بچه که بودم یادم هست یک بار از مادرم پرسیدم که چرا بعضی از آدم‌ها با خودشان حرف می‌زنند؟ مادرم می‌گفت هرکسی که با خودش حرف بزند دیوانه است. من با خودم حرف می‌زدم!

آن روزگاران دوست داشتم که بازیگر شوم؛ هروقت کسی خانه نبود توی پذیرایی راه می‌رفتم و دیالوگ‌های فیلمی که در ذهنم ساخته بودم و خودم نقش اولش بودم را تکرار و تمرین می‌کردم.

سال‌های زیادی گذشت، زندگی هر روز رویِ عجیب‌تر و سخت‌تر و وفق‌ناپذیرتری از خودش را نشان می‌داد. بازیگر شدن نه اینکه فقط برایم به رویای غیرقابل دسترسی تبدیل شده باشد بلکه تبدیل به رویایی شده بود که اساساً دیگر به ذهنم هم خطور نمی‌کرد؛ من امّا هنوز با خودم حرف می‌زدم! حرف زدن‌هایم دیگر بلند بلند نبود؛ دیگر منتظر تنها شدن در خانه برای حرف زدن با خودم نمی‌ماندم، می‌چپیدم توی اتاق و شروع می‌کردم به قدم زدم به طولش و توی ذهنم با خودم حرف‌هایم را مرور می‌کردم.

زندگی به سخت‌تر شدنش ادامه می‌داد و یک جایی از روزگار انقدر سخت شد که نایِ اینکه بخواهم قدم‌زنان با خودم حرف بزنم هم ازم گرفته شد! هنوز هم لازم داشتم که حرف بزنم، این بار نه با خودم، با کسی دیگر، با دوستی، رفیق موافقی، شفیق مشاوری، گوش شنوایی، هر چی، نبود! دیوار را در همین برهه از زندگی‌ام پیدا کردم. لش شده بودم روی تخت، چشمِ اشک‌آلود می‌چرخاندم به در و دیوار و تیر و تخته بلکه اعجازی از آسمان فرود بیاید و یا بخورد توی فرقِ سرم و خلاصم کند یا بنشیند و گوش به خزعبلاتِ ذهنِ درمانده‌یِ عقب‌مانده‌ام بسپارد. انتظار داشتم معجزه‌ای بشود، واقعاً انتظار داشتم که معجزه‌ای بشود، نشد. آن روزگاران "نشدن" برایم هنوز ملموس و مقبول نبود، بابتش بی‌تابی می‌کردم، چشم‌هایم هی پر از اشک می‌شد! چشمم افتاد به دیوار؛ رفتم و کنجش نشستم. کنجِ دیوار مثل یک بغل است؛ خصوصاً اگر به قدرِ کافی چاق باشی تا وقتی می‌نشینی شانه‌هایت به این طرف و آن طرفِ کنجِ دیوار بخورد، حس می‌کنی که یک نفر آمده و از پشتِ سر بغلت کرده؛ و من چاق بودم، به قدر کافی، بلکه هم بیشتر!

از آن به بعد همیشه، هروقت که حرف داشتم لَش‌وار رویِ تخت زل می‌زدم به دیوار و حرف‌هایم را برایش تلپاتی می‌کردم و هروقت اشک داشتم می‌رفتم می‌نشستم کنجِ دلِ دیوار و گریه می‌کردم.

دیوار اتاقم موجودِ محکم و ایستاده‌ و ساکتی بود، با زخم‌ها و لک‌هایی که به تعزیرِ زمان بر پیشانیِ سفیدش افتاده بود. دیوار همیشه ساکت بود . دخترِ ساکت و گوشه‌گیری که همه برایش ضرب‌المثلِ "از دیوار صدا درمی‌آید و از این نه" را به کار می‌بردند، در برابرش موجودی حرّاف و وراج بود که عین وروره‌ی جادو نان‌اِستاپ حرف می‌زد و دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت؛ و البته دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت. هیچ صدایی جز سکوت نداشت؛ همینطور صمٌ بکم زل می‌زد به آدم و هیچی! گاهی دلم برایش می‌سوخت؛ احساس می‌کردم شاید دوست دارد که حرف بزند ولی نمی‌تواند. گاهی هم احساس می‌کردم که از سرِ تخسی چیزی نمی‌گوید. فکر کردم که شاید اگر بنشینم و بهش زل بزنم از رو برود و زبان باز کند. همین بود؛ راه حل را پیدا کرده بودم! یک شب نشستم و تا صبح بی‌توقف زل زدم به دیوار. صبح باید می‌رفتم جایی؛ رفتم. کسی از من چیزی پرسید؛ آمدم جواب بدهم؛ زبانم نمی‌چرخید؛ من دیوار شده بودم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

هیولا

چیزی درون من است که هر روز مرا می‌ترساند و بابت همه‌ی کارهای کرده و نکرده‌ام مواخذه‌ام می‌کند. چیزی درون من است که هر شب برایم کابوس تولید می‌کند و مرا از خواب می‌پراند. چیزی درون من است که وقتی انسان‌ها نگاهم می‌کنند مرا از نگاهشان می‌ترساند و وقتی نگاهم نمی‌کنند مرا بیشتر می‌ترساند! چیزی درون من است که موقع مطالعه، دقیقه‌ای یک بار حواسم را می‌گیراند و سر هیچ و پوچ استنطاقم می‌کند. چیزی درون من است که دارد مرا می‌بلعد و اگر از کسی کمک بخواهم دعوایم می‌کند و سرم داد می‌کشد. چیزی درون من است که دارد همه‌ی درونم را روی سرم خراب می‌کند. چیزی درون من است که دارد...کمک...کمک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

تو ای قلب تپنده‌ی جغرافیا!

تو پاریس بودی؛ با غمت همه‌ی دنیا متشنج شد، همه‌ی برج‌های بزرگ از روی همدردی پرچمت را به اهتزاز درآوردند.
تو پاریس بودی؛ غم که بَرَت داشت، همه‌ی مردم با تو گریستند و عکس‌هایشان را با پرچمت رنگ‌آمیزی کردند.
تو پاریس بودی؛ من اما سوریه، من لبنان، من گیر افتاده در این خاورِ میانه-تو گویی که خاورِ دور، خاورِ خیلی خیلی دور، خاورِ محو شده از نقشه‌ی جغرافیایی- کسی حتی رنگ‌های پرچمم را هم نمی‌دانست. کسی پایتختم را نمی‌شناخت. کسی مرا نمی‌دید. کسی برای من نمی‌گریست؛ چرا که تو، پاریس بودی، و من از نقشه‌ دور، و من از نقشه بیرون، و من از نقشه مطرود، و من از نقشه تبعید!
کسی برای من نگریست؛ چرا که تو پاریس بودی، تو قلب تپنده‌ی جهان بودی! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

حاجی‌تون حاد شده!

اصل اصلش این بود که وقتی تست افسردگی آنلاین میدی، اگه نتیجه‌ت مثبت بود، یه دستی، کَلّه‌ای چیزی از تو صفحه‌ی نمایشگر بیاد بیرون شروع کنه به حرف زدن باهات و درمان کردنت، وگرنه اینکه اون زیر می‌نویسه شما افسردگی حاد دارید و سریعاً به متخصص مراجعه کنید که واسه آدم افسرده نشد نون و آب! آدمی که افسردگی حاد داره که اگه حال داشت تا پیش متخصص بره، جاش می‌رف پنجره رو وا می‌کرد، گلدونا رو آب می‌داد، سلام همسایه رو جواب می‌داد و دیگه افسرده نمی‌شد. دیگه به هنگام شنا مثه یه دست و پاچلفتی به مسیر دهن کوسه نمیفتاد که! به جا اینکه افسرده باشه، آورده خبر راوی می‌شد، چرا غصه و غم رو واسه فردا نذاریم می‌شد!

نشد آقا، این رسم تست‌گیری نشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

20

نمی‌دونم آدما وقتی تولداشونو سلبریت می‌کنن، دقیقاً چی رو سلبریت می‌کنن؟ تموم شدنِ یه سالِ دیگه از عمرشون رو؟ نزدیک‌تر شدنشون به مرگ رو؟ یا چی؟ اوضاع وقتی وخیم‌تر می‌شه که تولد آدم اتفاقاً مقارن بشه با پایانِ دهه‌ای از زندگی‌ش. آدمی که می‌دونه کلاً انگشت‌شمارتا از این دهه‌ها رو تو زندگی‌ش داره چیو جشن می‌گیره؟ چرا باید جشن بگیره؟! میگم نکنه اصلِ اصلش این بوده که آدم شب تولدش بشینه به غصه خوردن و بقیه واسه اینکه غم‌هاشو کمتر کنن پاشن برن پیشش و براش کیک و شمع ببرن که تنها نباشه و کیک بخوره و شمع فوت کنه و آرزو کنه تا یه ذره حواسش پرت بشه از غصه‌ها؟ میگم نکنه ما سناریو رو اشتباه فهمیدیم؟ نکنه این همه مدت گول خورده بودیم؟!
علی‌ای‌حال، چوب خطِ دهه‌ی دوم زندگی‌م پر میشه امشب. سلام بیست و یکمین سال! سلام، هرچند باورت ندارم هنوز!

پ.ن: بهترین کادوی عمرمو گرفتم امروز صبح، خبر خوش گرفتم امروز صبح! خوشحالم، واسه کادوئه که اوضاع رو برمی‌گردونه..!
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

منو نبر با خودت..با تو ام...آهای!

خوبیِ اینکه به هر کسی که ازت تقاضای وارد شدن به یه رابطه رو می‌کنه جواب منفی بدی تو اینه که می‌تونی سرنوشتِ اون آدما رو بعد از خودت دنبال کنی. دنبال کنی و حس کنی که چطور کم کم ازت دور و نسبت بهت سرد و بی‌تفاوت می‌شن.

به لطف شبکه‌های اجتماعی بعد از چتد وقت می‌تونی کامنت‌های غریبه‌هایی رو زیر پستاشون پیدا کنی که اسمایلی قلب گذاشتن و اسمایلی قلب پاسخ گرفتن؛ بعدترم که عکس‌های دونفره و حتی سه‌نفره‌شون!

خوبی‌ش به اینه که می‌تونی سرنوشتشونو بدون خودت دنبال کنی و ببینی چطور بدون تو خوشبخت می‌شن.

خوبی‌ش به اینه که ایمان میاری به فراموشی، به زمان، به اینکه زمان ما را با خود خواهد برد، به اینکه باد ما را با خود خواهد برد! بعدشم وامیسّی یه گوشه و با حالتِ من مرد تنهای شبم‌طور نگاه می‌کنی که چطور باد داره تو رو با خودش می‌بره! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

شبیه منفجر شده ها!

حس انهدام دارم، منهدم شدن رو تو وجود خودم حس میکنم. آشفته م، معنای تصویری و واقعی آشفته م! هیچ مشکل جدید و خاصی تو زندگیم نیمده، همه چی مثه قبله ولی من دیگه مثه قبل نیستم، یه ذره هم نیستم! یه چیزی داره درونم میترکه، یه غم کشنده ای با یه استرس زیاد مثه وقتی که نگرانی یه اتفاق خیلی بدی بیفته، تو وجودمه. همینجوری ساکت نشسته ام یهو گریه م میگیره! نمیدونم چرا! هیچ دلیلی واسش ندارم. حس پاشیده شدنه، دقیقا پاشیده شدن رو حس میکنم، دروغ نمیگم واقعا فک میکنم تیکه های بدنم دارن کنده میشن از هم! همیشه بغض دارم، صب از خواب بیدار میشم بغض دارم، شب میخوام بخوابم بغض دارم، ویندوز کامپیوتر طول میکشه تا بالا بیاد بغض دارم، یه تیکه از درس رو تو کلاس نمیفهمم بغض دارم، آهنگ غمگین گوش میدم بغض دارم، آهنگ شاد گوش میدم بیشتر بغض دارم، سر چهار راه چراغ قرمز میشه بغض دارم، همیشه ی همیشه بغض دارم. 

میترسم، حس ترس دارم، از همه چی میترسم، از آدما، از اشیا، از خودم. از تمام چیزای ترسیدنی میترسم، از تمام چیزای نترسیدنی میترسم! از اینکه سر کلاس سوال بپرسم میترسم، از این گل رزا که خریدیم با خودمون ببریم مهمونی میترسم. از کتونی م، از کتونی م میترسم! تا حالا از یه کفش ترسیدید؟! من ازش میترسم! احمقم نه؟ از احمق بودن هم میترسم!

یه چیزی تو درونم بهم میگه: هی! انقدر ناشکر نباش، کاش ناشکر بودم! کاش ناشکر بودم و وقتی درونم بهم میگف ناشکر نباش تلنگر میخوردم و آدم میشدم و میشستم سر جام! ولی من حتی ناشکر هم نیستم فقط بدم، فقط خوب نیستم فقط بغض دارم فقط دارم منهدم میشم! فقط میترسم، خیلی میترسم!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

چاق غمگین، غمگین چاق

من یک دختر غمگینم، یک دختر چاق غمگین که ترجیح می‌داد یک دختر لاغر غمگین باشد. چون دخترهای لاغر غمگین خیلی سکسی هستند اما چاق‌های غمگین شبیه ابله‌ها به نظر می‌رسند. اگر شما یک دختر لاغر غمگین باشید همه تلاش می‌کنند که خوشحالتان کنند، اما اگر یک دختر چاق غمگین باشید.. آه! هیچ‌گاه یک دختر چاق غمگین نباشید، هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که چاق‌ها هم غمگین می‌شوند و گریه می‌کنند؛ همه خیال می‌کنند که چاق‌ها فقط و همیشه مشغول خوردن اند.

شما آدم‌های لاغر  وقتی که غصه می‌خورید لاغرتر می‌شوید لباس‌هایتان به تنتان گشاد می‌شود و زیر چشمتان گودی می‌افتد، بعد همه می‌فهمند که چقدر ناراحتید. ما آدم‌های چاق وقتی غصه می‌خوریم بدتر چاق می‌شویم و باد می‌کنیم، بعد همه فکر می‌کنند که خوشی زده زیر دلمان، کسی هیچ‌وقت نمی‌فهمد که ناراحتیم! مثلاً خودِ شما تا به حال آدم چاق غمگین دیده‌اید؟! آفکورس که نه! این یعنی یک جای کار دارد می‌لنگد. آدم‌های چاق غمگین خیلی مهجورند، خیلی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

زندگی عنکبوتی

در بین کتاب داستان‌های دوران کودکی‌ام، کتابی وجود داشت که در آن قصه‌ی عنکبوتی بود که می‌خواست بزرگترین خانه‌ی دنیا را برای خودش بسازد. عنکبوت یک روز شروع کرد به تار تنیدن. از شاخه‌ی درختی حوالی خانه‌اش شروع کرد و تصمیم گرفت تار را تا دورهای دور بتند و بزرگترین خانه‌ی دنیا را برای خودش درست کند؛ خانه‌ای احتمالاً به وسعت فار فار اوی! 

اکثر داستان به این شرح بود که عنکبوت در راه، حیوانات مختلفی را می‌دید و ازشان سوال می‌کرد بزرگترین خانه‌ای که تا به حال دیده‌اند و سراغ دارند کجاست؟ همه‌ی آنها پاسخشان این بود که خانه‌ی خودشان بزرگترین خانه‌ی دنیاست. عنکبوت سعی می‌کرد بهشان بفهماند خانه‌ی آنها بزرگترین خانه‌ی دنیا نیست و بعد هم برایشان توضیح می‌داد که از درختی نزدیک خانه‌شان شروع به تنیدنِ تار کرده و قصد دارد تا درختی در فار فار اوی ادامه دهد.  بعد هم ادامه می‌داد.

بقیه‌ی داستان اینطوری بود که یک جایی از کار، نرسیده به فار فار اوی، یادم نیست چرا ولی تارهای عنکبوت پاره می‌شد. بعد عنکبوت با پای پیاده همه‌ی مسیر را برمی‌گشت و می‌رسید به خانه‌ی اولش و تا آخر عمر همانجا زندگی می‌کرد و به همه می‌گفت که خانه‌اش بزرگترین خانه‌ی دنیاست.

آن روزگاران من هیچ وقت این داستان را نمی‌فهمیدم، اصلاً از فرط نفهمیدنش است که هنوز یادم مانده. نمی‌فهمیدم که چطور ممکن است یکهو خانه‌ی کوچک آدم بشود بزرگترین خانه‌ی دنیا و یا عنکبوت که اینقدر مصر بود چطور یکهو همه‌ی خواسته‌هایش را عوض کرد و چپید تویِ همان کنجِ کوچکِ تارهایِ کهنه‌اش! اما حالا که خودم چپیده‌ام توی اتاقم و محض رضای خدا حتی پنجره را هم باز نمی‌کنم و اتاقم را با همه‌ی کاستی‌ها و زشتی‌هایش با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.... نه! راستش حالا هم نمی‌فهمم عنکبوت چرا اینطوری شد، من چرا اینطوری شدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم