در بین کتاب داستانهای دوران کودکیام، کتابی وجود داشت که در آن قصهی عنکبوتی بود که میخواست بزرگترین خانهی دنیا را برای خودش بسازد. عنکبوت یک روز شروع کرد به تار تنیدن. از شاخهی درختی حوالی خانهاش شروع کرد و تصمیم گرفت تار را تا دورهای دور بتند و بزرگترین خانهی دنیا را برای خودش درست کند؛ خانهای احتمالاً به وسعت فار فار اوی!
اکثر داستان به این شرح بود که عنکبوت در راه، حیوانات مختلفی را میدید و ازشان سوال میکرد بزرگترین خانهای که تا به حال دیدهاند و سراغ دارند کجاست؟ همهی آنها پاسخشان این بود که خانهی خودشان بزرگترین خانهی دنیاست. عنکبوت سعی میکرد بهشان بفهماند خانهی آنها بزرگترین خانهی دنیا نیست و بعد هم برایشان توضیح میداد که از درختی نزدیک خانهشان شروع به تنیدنِ تار کرده و قصد دارد تا درختی در فار فار اوی ادامه دهد. بعد هم ادامه میداد.
بقیهی داستان اینطوری بود که یک جایی از کار، نرسیده به فار فار اوی، یادم نیست چرا ولی تارهای عنکبوت پاره میشد. بعد عنکبوت با پای پیاده همهی مسیر را برمیگشت و میرسید به خانهی اولش و تا آخر عمر همانجا زندگی میکرد و به همه میگفت که خانهاش بزرگترین خانهی دنیاست.
آن روزگاران من هیچ وقت این داستان را نمیفهمیدم، اصلاً از فرط نفهمیدنش است که هنوز یادم مانده. نمیفهمیدم که چطور ممکن است یکهو خانهی کوچک آدم بشود بزرگترین خانهی دنیا و یا عنکبوت که اینقدر مصر بود چطور یکهو همهی خواستههایش را عوض کرد و چپید تویِ همان کنجِ کوچکِ تارهایِ کهنهاش! اما حالا که خودم چپیدهام توی اتاقم و محض رضای خدا حتی پنجره را هم باز نمیکنم و اتاقم را با همهی کاستیها و زشتیهایش با هیچ چیز عوض نمیکنم.... نه! راستش حالا هم نمیفهمم عنکبوت چرا اینطوری شد، من چرا اینطوری شدم!