یکی بود یکی نبود. یه شاه پریون بود که تو قصرشون به خوبی و خوشی زندگی میکرد. یه دختر داشت پیشونیش بلند بختش سفید اقبالش آسمون. دختر شاه پریون کارش خیالفروشی بود. خیال میبافت بعدشم میفروختشون. گذشت و گذشت، یه روز زد و یکی از طایفهی آدمیزادا یه وسیلهایش گم شد. آدمیزاده یه چادر برداشت گوشهش رو گره زد گفت بستم بستم بخت دختر شاه پریون رو. دختر شاه پریون اصن حواسش به این چیزا نبود، داشت کاراشو میکرد داشت خیالاشو میبافت. آدمیزاده دوباره گفت بستم بستم بخت دختر شاه پریون رو. دختر شاه پریون بازم حواسش نبود، یه خمیازه کشید، قلاب خیالبافیشو گذاشت کنار و خوابش رفت. صبحش پاشد دید بختش سیاه شده، اقبالش کویر شده. پیشونیش اما هنوز بلند بود؛ خودش تو آینه دیده بود. واسه همین هنوز خیال میبافت اما دیگه کسی خیالاشو نمیخرید. قصرشون خراب شده بود، هرچی مرمت میکردن باز فرو میریخت. یه روز خسته شد دیگه، گفت نکنه پیشونیم هم کوتا شده؟ رفت جلو آینه دید پیشونیش هنوز بلنده اما چروک افتاده روش.
اون قصر خونهی ما بود، اون دخترک من بودم!