مدتهاست که سخنی ننوشتهام؛ نه اینکه چیزی برای گفتن نبوده باشد؛ بعضاً بوده-هرچند خرد و نامهم! - امّا خب ننوشتهام! حالم را اگر بپرسید خواهم گفت که خستهام و جانکاهیده و رو به زوال و بیماریای گرفتهام سخت عجیب و ناعلاج! در من سیاهچالهای است که همه چیز را میبلعد! خندهها،گریهها،امیدها،ناامیدیها! در من سیاهچالهای است که همه چیز را میبلعد، حتی خودش را و سپس دوباره متولد میشود! عین عذابهای جهنمی روی تکرار است و من از این بلعیدن و تکرار عذاب نمیکشم، چرا که سیاهچالهام عذاب را هم در من خورده است. همه چیز در وجودم از بین رفته است، دیگر چیزی درون سرم، پشت نگاهم یا در دستانم ندارم. اگر برایم لطیفهای تعریف کنید یا حرف خندهداری بزنید، به رویتان لبخند میزنم؛ از روی عرف و مناسبات اجتماعی بهتان لبخند میزنم امّا در درون من چیزی نمیخندد، نمیگرید، کسی افسوس نمیخورد یا افتخار نمیکند! راستش را بخواهید اصلاً در درون من دیگر کسی زندگی نمیکند، مگر یک سیاهچاله که هر لحظه میمیرد و متولد میشود.
دیگر همنشینی ندارم. قبل از اینکه سیاهچالهام بیاید همنشینم دیوار بود، سفید و استوار و همیشه حاضر با گوشهای شنوا. مگر انسان دیگر از یک همنشین جز اینهایی که گفتم چه میخواهد؟ چشم میچرخاندم به کُنجَش، نگاهم را میبردم بالا، میرسیدم به محل تلاقی سقف و دیوار؛ هروقت آنجا را نگاه میکردم یاد دکارت میافتادم. معلم دیفرانسیلمان میگفت دکارت دستگاه مختصات سهبعدی را با الهام از پرواز یک مگس در کنج سقف اتاقش طرحریزی کرده. منم خیلی سعی کردم با الهام از مگسها و پشهها چیزی را طرحریزی کنم؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید، پشهبند بود که قبلاً اختراع شده بود. بعدتر با زل زدن مدام به مگسهای توی اتاق، به ترتیب طرح یک مگسکش با دستهی بسیار بلند و طرح مگسکش وایرلس به ذهنم رسید؛ هرچند خودم انتظار داشتم از روی پروازشان بشود یک جوری فضای چهاربعدی را به تصویر کشید!
قبل از دیوار، بچهتر که بودم همنشینم ستونهایِ سبزِ تراسِ خانهیِ قبلیمان بود. آن موقع هنوز آنقدر چاق نشده بودم که پایم از لابهلای ستونهای تراس رد نشود. آن موقع هنوز خانهی ما، خانهی ما بود؛ هنوز تصاحبش نکرده بودند. من هنوز تصویر کودکی را که نصفههای شب میرفت روی سنگهای سرد تراس مینشست و پاهایش را از لابهلای میلهها به سمت حیاطشان آویزان میکرد و با چشمهایی غمگین و پر از التماس و اشک به ماه چشم میدوخت و صورتش را با آبهایِ شورِ دریایِ کودکیش میشست، به یاد دارم. آری! به یاد دارم که در چشمهایش غم بود و اشک و التماس؛ حالا اماّ در چشمهایش هیچ چیز نیست! فقط در قلبش سیاهچالهای است که هر لحظه میمیرد و متولد میشود!
راستی! تو میتوانی بفهمی که چقدر این داستان غمگین است؟! چون من نمیتوانم بفهمم.
مرا در فیسبوک بخوانید:
www.facebook.com/chaghebimasraf
به نام خداوند خان و جِرَد
این برنامه چگونه داف شویم؟
با انقلاب صنعتی و پیشروی جامعه به سمت Hi tech و مدرنیزاسیون امروز بیش از هرچیز مقوله داف شدن مورد اهمیت است. اصولا داف بر دو نوع میباشد: هیلاری و اسمی. که البته موضوع بحث ما داف اسمی است. جا دارد هم چنین خاطرنشان کنم داف بودن هیلاری داف چیزی از ارزشهای تیلور سوییفت – جانی فداه – کم نمیکند.
بزرگترین، مهم ترین، لازم ترین، حیاتی ترین، موکد ترین، ضروری ترین و شاخص ترین مرحله برای اینکه شما به یک داف اسمی تبدیل شوید عمل دماغه. عمل دماغ دُرونمایهی داف شدنه. شما اگه دماغتو عمل نکنی ، اون دُرون مایه، اون پوتانسیل اصلی رو نداری. ببین ینی دماغتو عمل نکنی خواب داف شدنم نبین، ینی اصن میخوام بهت بگم عمل دماغ از 85 هم مهم تره. دماغتو عمل نکنی بخوای داف شی مثه این میمونه که با حفظ حجاب بخوای استریپ تیز بری، بعد نمیتونی خم کنی میله رو دیگه، نمیتونی! پس خواهرم دماغتو عمل کن، عمل کن دماغتو! دیگه حالا من آنچه شرط فلان بود با تو گفتم تو خواه پند گیر و خواه فلان.
موضوع مهم دیگه برای داف شدن شیب ابروهاست.خیلی ها فکر میکنن که پیشینه لغت داف به انگلیسی یعنی سبزی خراب اما در واقع پیشینه لغت داف به همان شیب یا df/dx بر میگرده که درواقع df از زبان فرنگی به زبان پارسی وارد شده و تلفظش به صورت داف شده. برا اینکه شما یه داف اسمی بشی باید ابروهات رو یه جوری تنظیم کنی که شیب ابروی سمت راست شصت و سه درصد باشه و شیب ابروی سمت چپ منفی شصت و سه درصد. بعضی از افراد توجه لازمو مبذول نمیدارن و جای شیب ها رو جابهجا میکنن که باید بگم این عزیزان متاسفانه به جای داف به گاف تبدیل میشن! لذا خواهرم دقت کن.
بعد از تنظیم شیب ابروها مبحث عرض ابروها و لب ها مطرح میشه، شما هرچی بیشتر بتونید رژلباتونو به سوراخ دماغاتون نزدیک کنید و بیشتر پیشونیتونو موکت کنید به نفع شماست. هرچی عرض لب و پیشونی شما بیشتر باشه شما داف تری. اصن یه جمله هس که در این باره میگه "خواهرم عرضت، برادرم طولت". لذا خواهرم از عرضت غافل مشو، آقا شما هم نخند، جا اینکه بخندی زنگ بزن لارجرباکس بیارن.
آخرین مرحله برای داف شدن تهیهی دسته خر یا همان مونوپاد میباشد. در این مرحله شما باید دسته رو جای ممکن ببری بالا، بعد با لبای غنچه شده، ترجیحا به صورت لخت، نگاه ناوک انداز بندازی به دوربین و عکسه رو بذاری اینستاگرام زیرش بنویسی به ارواح جدم نیستی در حدم و یا به خارجی اونلی گاد کن جاج می.
خب دیگه شما مراحل لازم برا داف شدن رو طی کردی، استفاده از مانیکور و پدیکور و کورتاژ.. اهم نه ببخشید، همون مانیکور و پدیکور رو توصیه میکنیم!
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان داستان!
العان این برنامه تموم میشه.
هورمونها، هورمونها، این موجوداتِ خائن، این مارهایی که در هیپوفیز میپرورانیم. این جانیان بالفطره در نقطه نقطهی زندگیِ ما رسوخ میکنند. با همین هورمونها مرد میشوی، ریش و سبیل در میآوری، صدایت بم میشود و زورت زیاد. با همین هورمونها زن میشوی، سینه در میآوری، پریود میشوی و خانم میشوی، شکننده!
همین هورمونها هستند که بعد از ورزش در لایهلایههای بدن نفوذ میکنند و به درد میآورشان و با تمام قوا به درد میآوردشان. پیاماس لعنتی و بداخلاقیها و سردردها و پیامدهایش هم تقصیر هورمونهاست، هیچ میدانستید که هم استروژن هم پروژسترون سردرد آفرینند؟! برای یک آدم میگرنی، زن بودن اصلاً گزینهی مناسبی نیست. البته اگر نظر مرا بخواهید بهتان خواهم گفت که اصولاً در جایی که من زندگی میکنم زن بودن نه تنها گزینهی خوبی نیست، بلکه گزینهی بدی است. گزینهی محتوم به تقصیری است. گزینهای همیشه محکوم!
بگذریم! این تنها دردی نیست که هورمونها به ما روا میدارند، خائنتر از این حرفهایند. شما وقتی کسی را دوست میدارید هم تقصیر هورمونها است؛ حداقل اینکه تپش قلب و به شماره افتادن نفستان بعد از دیدنش تقصیر هورمونها است. دلتنگیها، بیقراریها، دلشورهها و آن امیدهای واهیِ تهِ دل همه از فِتَنِ هورمونها است.
خسته شدم انقدر گفتم "هورمونها"؛ بگذارید برایشان یک جمع مکسر اختراع کنیم؛ مثلاً هوارمون خوب است. نه، نه، هوارمین بهتر است.
هوارمین دشمن جان مایند. ما را میچزانند، قلبمان را تند تند میتَپانند، ما را میگریانند، به دلشوره میاندازند، میدلتنگانند، میبیقرارانند. از پشت خنجر میزنند، به جگرِ آدمیزاد خنجر میزنند. اگر دیدید سه ساعت است که زل زدهاید به کنج دیوار و دارید به زیباییِ لبخندِ آن روزش در فلانجا وقتی که اصلاً حواسش به شما نبود فکر میکنید و دلتان غش میرود، بدانید که فتنهی هوارمین است. اگر از زورِ غم دستتان را زدید زیر چانهتان و به یک نقطه که خودتان هم نمیدانید کجاست ساعتها چشم دوختید بدانید که فتنهی هوارمین است.
و بدانید که همهی گریههای ما زیر سر هوارمین است؛ همهی خندههامان نیز. هرگز نفهمیدم که این هوارمین چه فتنهای است که هم دشمن جان است هم خودِ جان!
اولین باری که کسی را که خودم عشق مینامیدم از دست دادم هرگز فراموش نمیکنم. صبحِ روزِ بعدش انتظار داشتم به بیرون که میروم هوا پس باشد، درختها خمیده باشند، طبیعت گریه کند و همهچیز بد باشد. امّا خب! هرگز اینطور نبود؛ صبحِ روزِ بعدش همهچیز عادی بود، هوا اصلاً پریشان نبود، تِمِ پاییزیِ خودش را داشت، برگِ درختها به قدرِ کفایت میریختند، کاجها استوار و بیخیال سبز بودند، هوا اصلاً پس نبود، بادِ محظوظانهای هم میوزید اتفاقاً و ویروس سرماخوردگی- اگر ویروسی داشته باشد- میپراکند!
صبحِ روزِ از دست دادنم، یک چیزی از درون داشت از بدنم کنده میشد. خیالات نبود؛ واقعاً حس میکردم یک چیزی دارد از درونِ بدنم کنده میشود و انقدر دردناک بود که انتظار داشتم هرکس مرا میبیند از رنگ و رویِ پریدهام بفهمد که یک چیزی از درون دارد از من کنده میشود. امّا خب در آینه دیدم که چهرهام مثل همیشه است و اصلاً هم رنگِ رخساره از هیچ سرّ درونی خبر نمیدهد. حتی چشمهایم هیچ حرفی نمیزد و هیچ حسی را منعکس نمیکرد.
صبحِ روزِ از دست دادنم استاد، هیچ، از سختیِ درسی که میداد کم نکرد و یا کلاس را جهت همدردی و کمک زودتر تعطیل نکرد.
صبحِ روزِ از دست دادنم هیچ صبحِ خاصی نبود. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همهچیز سرِ جایِ خودش بود؛ نه هوا پس شد، نه باران آمد، نه طوفان شد، نه درختها مردند، نه آدمها دستِ همدردی بر شانهام گذاشتند و نه هیچ چیز دیگر!
صبحِ روزِ از دست دادنم هیچوقت فکر نمیکردم دوام بیاورم، هیچوقت فکر نمیکردم به زندگی برگردم، هرگز فکر نمیکردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه میکنم، میبینم گه قویتر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان میکنیم. آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده میشود هم صورتمان رنگِ خودش را حفظ میکند؛ به خودش سیلی میزند و رنگِ خودش را حفظ میکند. آنقدر قوی هستیم که حتی چشمهایمان، چشمهای وراجی که همیشه پتهی ما را رویِ آب میریزند هم میتوانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!
فهمیدهام که از دست دادن اصلاً پروسهی عجیبی نیست، فقط دردناک است؛ و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غمانگیز است؛ و غمانگیز بودن ... و آه! غمانگیز بودن، همهی هستیِ ماست!