ما آدمهای گیر کرده لای دفتر و کتابیم. آدمهایی که به غلط و از بدِ زمانه فکر کردهاند جواب سوالها را باید از بین کتابها و دفترهاو نظریهها و توپولوژیها و آنالیزها جست.
تک تکِ سلولهای بدنمان بوی کاغذ گرفته است، انقدر لای کتاب گیر کردهایم که دوست داشتنها و عشق ورزیدنهایمان نیز کتابی شده است. عشقهایمان، کراشهایمان، پارتنرهایمان هم، دانشگاهیاند. عاشق همکلاسی میشویم، همدانشکدهای، همدانشگاهی، عاشقِ استادِ درس حتی!
عادت کردهایم به کتاب، به لای کتاب بودن، به لای کتاب زیستن، به لای کتاب عاشق بودن، به ژستِ رقتانگیزِ کولهپشتی بر پشت و کلاسور در دست. به این همه بیهودگی عادت کردهایم، به ماشینحسابهای مهندسیمان، به تخمین زدنِ زمین و زمان، به حساب کردنِ معدل قبل از امتحان دادنها، به فحش دادنِ روزها و ترمها، به ناراضی بودن از کتابهایی که میخوانیم، از استادهایی که بلد نیستند کتابها را خوب درس بدهند، به این چیزهای دمِ دستی عادت کردهایم.
یک چهرهمان شاذ و نخبه نزد مردم داریم و در نزدِ خودمان تهیایم، در بطنِ خودمان بنجل و ترسوایم. از خارج شدن از صفحات کثیف کتابهای قطورمان میترسیم؛ میترسیم همگان بفهمند که آقاجان! ما چیزی از این کتابهای قطور سر در نمیآوریم، فقط مثل خرِ بارکش حملشان میکنیم، فقط سیمیشان میکنیم که راحتتر ورق بخورند، فقط پایشان عمر میفرساییم چون این تنها کاریست که بلدیم، که آن را هم بلد نیستیم!
در این میانه اگر عاشق همکلاسی و همدانشگاهی و استادمان هم شدیم، باز توفیری به حالمان نداشت؛ که زبانمان به گفتنِ دوستت دارم قاصر بود؛ که زبانمان نمیچرخید؛ زبانمان لای کتاب گیر کرده بود. کاری را از پیش نمیبردیم چون دستهایمان لای کتاب گیر کرده بود و پاهایمان هم؛ و همهی ما لای کتاب گیر کرده بود.
و جهان گذشت و عمر گذشت، کلاسها تمام شد؛ همکلاسیهایمان، همدانشگاهیهایمان فارغالتحصیل شدند؛ استادهایمان پیر شدند، بازنشست شدند امّا ما مانده بودیم و زبان قاصر؛ ما مانده بودیم و انگشتِ لای کتاب؛ ما مانده بودیم و هیچ؛ ما مانده بودیم و نگاه!