موریانهها موجودات عجیبی هستند از این جهت که از روی غریزه یا قدرتنمایی یا هرچه و هرچه علیرغم کوچکی هر جا که باشند میروند سراغ ریشهها و پیها و اساسها.
کاری به بزرگیِ کار ندارند، یکهو بلند میشوند دست زن و بچه و فامیل و آشنایشان را میگیرند میزنند به بطن کار. یکهو میروند وسط کعبه عهدنامه میخورند، بدون اینکه کار داشته باشند چندین و چند شیخ گنده پای آن عهدنامه را امضا کردهاند! یا بلند میشوند میروند توی قبرها، ضیافتِ جسدِ آدمیزاد برگزار میکنند.
برگ برندهی مورچههای کوچکِ علیالظاهر ناتوان همیشه همین است؛ خاکها را نقب میزنند و میروند پیِ ریشهها. شاخهها و برگها سرشان همیشه شلوغ است، میوهها همیشه محافظ دارند، مترسکِ جالیز دارند، اما ریشهها همیشه بیدفاع و تنهایند!
ریشههای وجود آدمیزاد هم همین است، بیدفاع و بیپاسبان است. یک روز چشم باز میکنی میبینی که یک غریبه از قعرِ شعب ابیطالبِ درونت میآید و خبر میدهد که ریشههای وجودت را موریانه خورده است؛ در حالیکه تو حتی نمیدانی که شعب ابیطالبِ آدمیزاد، کجای آدمیزاد میشود و یا آن غریبه کیست و چیست؟ و چطور چنین غیب میگوید؟ و چگونه؟ و چرا؟ و ریشههایت کو؟ و ریشههایم؟