بچه که بودم یادم هست یک بار از مادرم پرسیدم که چرا بعضی از آدم‌ها با خودشان حرف می‌زنند؟ مادرم می‌گفت هرکسی که با خودش حرف بزند دیوانه است. من با خودم حرف می‌زدم!

آن روزگاران دوست داشتم که بازیگر شوم؛ هروقت کسی خانه نبود توی پذیرایی راه می‌رفتم و دیالوگ‌های فیلمی که در ذهنم ساخته بودم و خودم نقش اولش بودم را تکرار و تمرین می‌کردم.

سال‌های زیادی گذشت، زندگی هر روز رویِ عجیب‌تر و سخت‌تر و وفق‌ناپذیرتری از خودش را نشان می‌داد. بازیگر شدن نه اینکه فقط برایم به رویای غیرقابل دسترسی تبدیل شده باشد بلکه تبدیل به رویایی شده بود که اساساً دیگر به ذهنم هم خطور نمی‌کرد؛ من امّا هنوز با خودم حرف می‌زدم! حرف زدن‌هایم دیگر بلند بلند نبود؛ دیگر منتظر تنها شدن در خانه برای حرف زدن با خودم نمی‌ماندم، می‌چپیدم توی اتاق و شروع می‌کردم به قدم زدم به طولش و توی ذهنم با خودم حرف‌هایم را مرور می‌کردم.

زندگی به سخت‌تر شدنش ادامه می‌داد و یک جایی از روزگار انقدر سخت شد که نایِ اینکه بخواهم قدم‌زنان با خودم حرف بزنم هم ازم گرفته شد! هنوز هم لازم داشتم که حرف بزنم، این بار نه با خودم، با کسی دیگر، با دوستی، رفیق موافقی، شفیق مشاوری، گوش شنوایی، هر چی، نبود! دیوار را در همین برهه از زندگی‌ام پیدا کردم. لش شده بودم روی تخت، چشمِ اشک‌آلود می‌چرخاندم به در و دیوار و تیر و تخته بلکه اعجازی از آسمان فرود بیاید و یا بخورد توی فرقِ سرم و خلاصم کند یا بنشیند و گوش به خزعبلاتِ ذهنِ درمانده‌یِ عقب‌مانده‌ام بسپارد. انتظار داشتم معجزه‌ای بشود، واقعاً انتظار داشتم که معجزه‌ای بشود، نشد. آن روزگاران "نشدن" برایم هنوز ملموس و مقبول نبود، بابتش بی‌تابی می‌کردم، چشم‌هایم هی پر از اشک می‌شد! چشمم افتاد به دیوار؛ رفتم و کنجش نشستم. کنجِ دیوار مثل یک بغل است؛ خصوصاً اگر به قدرِ کافی چاق باشی تا وقتی می‌نشینی شانه‌هایت به این طرف و آن طرفِ کنجِ دیوار بخورد، حس می‌کنی که یک نفر آمده و از پشتِ سر بغلت کرده؛ و من چاق بودم، به قدر کافی، بلکه هم بیشتر!

از آن به بعد همیشه، هروقت که حرف داشتم لَش‌وار رویِ تخت زل می‌زدم به دیوار و حرف‌هایم را برایش تلپاتی می‌کردم و هروقت اشک داشتم می‌رفتم می‌نشستم کنجِ دلِ دیوار و گریه می‌کردم.

دیوار اتاقم موجودِ محکم و ایستاده‌ و ساکتی بود، با زخم‌ها و لک‌هایی که به تعزیرِ زمان بر پیشانیِ سفیدش افتاده بود. دیوار همیشه ساکت بود . دخترِ ساکت و گوشه‌گیری که همه برایش ضرب‌المثلِ "از دیوار صدا درمی‌آید و از این نه" را به کار می‌بردند، در برابرش موجودی حرّاف و وراج بود که عین وروره‌ی جادو نان‌اِستاپ حرف می‌زد و دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت؛ و البته دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت. هیچ صدایی جز سکوت نداشت؛ همینطور صمٌ بکم زل می‌زد به آدم و هیچی! گاهی دلم برایش می‌سوخت؛ احساس می‌کردم شاید دوست دارد که حرف بزند ولی نمی‌تواند. گاهی هم احساس می‌کردم که از سرِ تخسی چیزی نمی‌گوید. فکر کردم که شاید اگر بنشینم و بهش زل بزنم از رو برود و زبان باز کند. همین بود؛ راه حل را پیدا کرده بودم! یک شب نشستم و تا صبح بی‌توقف زل زدم به دیوار. صبح باید می‌رفتم جایی؛ رفتم. کسی از من چیزی پرسید؛ آمدم جواب بدهم؛ زبانم نمی‌چرخید؛ من دیوار شده بودم!