پسرم! صبورانگی، دارویِ تلخِ شفابخشِ روزهایِ ماست؛ تو ببین که زمان چطور
به تعزیرِ گناهِ ناکرده ما را دردی میبخشد که درمانش جز تلخیِ این دارو
نیست. تو ببین که این تلخی چطور خط و خالِ پیری را بر پیشانیِ ما
میگدازاند. ببین که چطور ما تمام میشویم؛ ببین که چطور ما، ما میشویم و
ببین که زمان چه مصیبتِ دردآلودِ دهشتناکی است. و ببین که زمان، چگونه به
ما ریسخند میزند و چگونه ما را تا دریچهیِ تشویش، تا انتهایِ اندوه و تا
میانهیِ مرگ میبرد و بازمیگرداند؛ و بعد، به ما قهقهه میزند، با همهی
کِرمچالههایِ وجودش به تک تکِ ذرّاتِ هستیِ ما قهقهه میزند! ببین که
چگونه زمان در گلویِ ما چنگ میاندازد و بغض را روی بغض مینشاند و رسوب
میسازد از بغضهای نترکیده و فسیل میسازد از اشکهای نیامده!
پسرم!
پسرکم! تو بدان که زمان، تیرِ غیب است مادرجان؛ زمان جلّادِ روزها و
روزگارهاست، جلّادِ ضحاک است که زیرِ تیغش همهمان از بیچارگی و ناگزیری،
مخلص و فرمانبُرداریم و کاوهی آهنگری نیست؛ که کاوه، خود، ضحاک است و
همهی ما قربانیِ مارها ایم. وقتی میگویم همهی ما، یعنی همهی ما!
پسرم! خوب گوش بده، به صدایِ تیغ کشیدنهایِ جلّاد، به صدایِ تیکتاک! گوش بده پسرم، گوش بده!