وقتی از متروی صادقیه پیاده می‌شی، اگه مسیرت کرج نباشه و مجبور نباشی سوار یه قطار دیگه بشی، اگه مسیرت طوری نباشه که از خروجی‌های پله‌برقی‌دار خارج شی، اگه به سمت سرِ قطار بیای و از پله‌های اونجا بری بالا و اون بالا اگه از بین خروجیِ تاکسیرانی و خروجیِ اتوبوسرانی مسیرت به سمت اتوبوسرانی باشه، اگه همه‌ی این "اگر"هایی که گفتم واست صادق باشه، می‌تونی ببینی که تو راه‌پله‌های خروجیِ اتوبوسرانی یه پیرمرده هست که کنارِ دیوارِ راه‌پله بساط داره؛ یه بساطِ نیم در یک شاید. توش بُرِس داره، باتری داره، واکس، ناخن‌گیر، از همین چیزا! دو تا چشم هم داره-تو بساطش نه، تو صورتش- که خستگی توشون منجمد شده. چشماش غمگینه، قدِّ یه آدم برفی تو روزای آخر اسفند غمگینه، قدِّ گل دقیقه نود و یک ایران-آرژانتین، قدِّ همه‌ی سهمش از زندگی غمگینه. چشماش خسته‌س، قدِّ شنبه هفت صبح خسته‌س، قدِّ...، نمی‌دونم قدِّ چی، چشماش خسته‌س!
من ازش یه بار خرید کردم؛ آره دقیقاً یک بار ازش خرید کردم. رفتم بهش گفتم:"ببخشید آقا! این برس‌هاتون چنده؟" بهم گفت:"سلام". جواب سلامش رو دادم و دوباره بهش گفتم که :"ببخشید این برس‌هاتون چنده؟" ازم پرسید:"حال شما خوبه؟" [ :) ]. فهمیدم پشتِ چشمای غمگینش یه قلبِ مهربون هم داشته که من ندیده بودم .چونکه من آدم سطحی‌نگری هستم.
چن روزه که ندیدمش. شاید هست و ساعتی که من ازونجا رد شدم نبوده، شاید نیست و دوباره برگرده، شایدم رفته تو راهرویِ یه مترویِ دیگه. ولی انگاری همه‌ی آدمای مهربون یه جفت چشم غمگین دارن و یه بساطِ نیم در یک گوشه‌ی راهرویِ زندگی‌هامون؛ آخرشم یه روز، بی‌هوا، بساطشونو جمع می‌کنن و میرن! یه جوری میرن که انگار نه انگار اینجا یه روزی یه بساطی بوده، یه آدمی، یه چشمایی!