حاج آقا در حال احتضار است؛ روی تخت آی‌سی‌یو خوابیده و صورت لاغرش زیر حجم عظیم لوله‌های بیمارستانی به زور پیداست. آی‌سی‌یو چه جای بدیست، یا اینکه لااقل جای خوبی نیست. نمی‌دانم چه کلماتی را مختصر کرده‌اند و سرواژه‌شان شده I.C.U، امّا احتمالا کم نبوده‌اند آدم‌هایی که در التهاب ماندن و نماندن عزیزشان، پشت درش یک شاخه گل سرخ گرفته‌اند دستشان و گلبرگ‌هایش را دانه به دانه کنده‌اند و در هر بار کندن به نوبت گفته‌اند I'll see you و I won't see you و آخرش نمی‌دانم موقع کنده شدنِ آخرین گلبرگ نوبت گفتن کدام یک از این دو جمله بوده است. البته دارم مزخرف می‌گویم، قطعاً که دارم مزخرف می‌گویم؛ چون آی‌سی‌یو آنقدر بد است که اصلاً نمی‌گذارند آدم با خودش گل ببرد آنجا. آنقدر بد است که حتی اگر آخرین گلبرگت هم روی I'll see you تمام بشود، باز هم معلوم نیست که عزیزت را بعد از آن دوباره ببینی یا نه.
حاجی در حال احتضار است؛ از دست ما آدمیزادان، آن دکترها، از دست هیچ‌ کس هیچ کاری برنمی‌آید. مادرم امروز رفت بالای سرش که برایش دعای عدیله بخواند. دعای عدیله نمی‌دانم چیست؛ مادرم می‌گفت برای آدمی که توی چنین اوضاعی است خوب است، می‌گفت تویش اسم امام‌ها و تشهد و همه چیز هست.
همه‌ی آنچه می‌دانم این است که زندگی موجود دل‌رحمی نیست و شمشیر قتّاله‌اش را برای همگان از رو بسته. حاج آقا رو به احتضار است؛ همه‌ی ما بواقع رو به احتضاریم!