آدمیزاد برای فرار از این حسِّ لعنتی خودش را به آب و آتش میزند، چربزبانی میکند، حیله میبافد، دروغ میگوید، موجباتِ خیانتِ افراد را فراهم میآورد، فرزندآوری و ازدیادِ نسل میکند و بعد از همهی اینها نهایتاً در یک پارچهی چندمتری شوکولپیچ(!) شده و ترس همیشگیاش به یقین تبدیل میشود و تنها و بیکس میرود در اعماقِ زمین. سپس برای اینکه از ترس از گور نخیزد، رویش سنگِ لحد میگذارند و خاک میریزند و برای محکمکاری یک تکه سنگِ منقش به نام و نشانِ روزهای جست و گریزش از تنهایی، روی آن خاکریز قرار میدهند. و بعد آدمیزاد آنجا، همجوار با ترس و سنگ، ناگزیر، تنهاییِ گریز ناپذیرش را میپذیرد و برای همیشه میمیرد و هیچگاه تکرار نمیشود. و آدمی چقدر در خسران است؛ و ما چقدر در خسرانیم!