بی‌کسی-به فتح کاف- همواره از معضلاتِ بزرگِ جامعه‌ی بشری بوده است. ریشه‌ای که ترسِ از تنهایی در بدن آدمیزاد دارد، از جنسِ ریشه‌های تشنگی و گرسنگی است؛ همانطور که اگر انسانی گشنه و تشنه نشود دیگر موجودی به نام انسان نیست، آدمی که ترسِ از تنهایی نداشته باشد هم انگار موجود دیگری خلافِ انسان است.
آدمیزاد برای فرار از این حسِّ لعنتی خودش را به آب و آتش می‌زند، چرب‌زبانی می‌کند، حیله می‌بافد، دروغ می‌گوید، موجباتِ خیانتِ افراد را فراهم می‌آورد، فرزندآوری و ازدیادِ نسل می‌کند و بعد از همه‌ی اینها نهایتاً در یک پارچه‌ی چندمتری شوکول‌پیچ(!) شده و ترس همیشگی‌اش به یقین تبدیل می‌شود و تنها و بی‌کس می‌رود در اعماقِ زمین. سپس برای اینکه از ترس از گور نخیزد، رویش سنگِ لحد می‌گذارند و خاک می‌ریزند و برای محکم‌کاری یک تکه سنگِ منقش به نام و نشانِ روزهای جست و گریزش از تنهایی، روی آن خاکریز قرار می‌دهند. و بعد آدمیزاد آنجا، همجوار با ترس و سنگ، ناگزیر، تنهاییِ گریز ناپذیرش را می‌پذیرد و برای همیشه می‌میرد و هیچ‌گاه تکرار نمی‌شود. و آدمی چقدر در خسران است؛ و ما چقدر در خسرانیم!