هورمونها، هورمونها، این موجوداتِ خائن، این مارهایی که در هیپوفیز میپرورانیم. این جانیان بالفطره در نقطه نقطهی زندگیِ ما رسوخ میکنند. با همین هورمونها مرد میشوی، ریش و سبیل در میآوری، صدایت بم میشود و زورت زیاد. با همین هورمونها زن میشوی، سینه در میآوری، پریود میشوی و خانم میشوی، شکننده!
همین هورمونها هستند که بعد از ورزش در لایهلایههای بدن نفوذ میکنند و به درد میآورشان و با تمام قوا به درد میآوردشان. پیاماس لعنتی و بداخلاقیها و سردردها و پیامدهایش هم تقصیر هورمونهاست، هیچ میدانستید که هم استروژن هم پروژسترون سردرد آفرینند؟! برای یک آدم میگرنی، زن بودن اصلاً گزینهی مناسبی نیست. البته اگر نظر مرا بخواهید بهتان خواهم گفت که اصولاً در جایی که من زندگی میکنم زن بودن نه تنها گزینهی خوبی نیست، بلکه گزینهی بدی است. گزینهی محتوم به تقصیری است. گزینهای همیشه محکوم!
بگذریم! این تنها دردی نیست که هورمونها به ما روا میدارند، خائنتر از این حرفهایند. شما وقتی کسی را دوست میدارید هم تقصیر هورمونها است؛ حداقل اینکه تپش قلب و به شماره افتادن نفستان بعد از دیدنش تقصیر هورمونها است. دلتنگیها، بیقراریها، دلشورهها و آن امیدهای واهیِ تهِ دل همه از فِتَنِ هورمونها است.
خسته شدم انقدر گفتم "هورمونها"؛ بگذارید برایشان یک جمع مکسر اختراع کنیم؛ مثلاً هوارمون خوب است. نه، نه، هوارمین بهتر است.
هوارمین دشمن جان مایند. ما را میچزانند، قلبمان را تند تند میتَپانند، ما را میگریانند، به دلشوره میاندازند، میدلتنگانند، میبیقرارانند. از پشت خنجر میزنند، به جگرِ آدمیزاد خنجر میزنند. اگر دیدید سه ساعت است که زل زدهاید به کنج دیوار و دارید به زیباییِ لبخندِ آن روزش در فلانجا وقتی که اصلاً حواسش به شما نبود فکر میکنید و دلتان غش میرود، بدانید که فتنهی هوارمین است. اگر از زورِ غم دستتان را زدید زیر چانهتان و به یک نقطه که خودتان هم نمیدانید کجاست ساعتها چشم دوختید بدانید که فتنهی هوارمین است.
و بدانید که همهی گریههای ما زیر سر هوارمین است؛ همهی خندههامان نیز. هرگز نفهمیدم که این هوارمین چه فتنهای است که هم دشمن جان است هم خودِ جان!