نه اینکه فکر کنید یک فیلم دیدم و جوگیر شدم و قوه‌ی تخیلم دارد کار دستم می‌دهد امّا الان که فکر می‌کنم می‌بینم که چقدر دوست داشتم یک چیزی شبیهِ "مورف" توی "اینترستالر" بودم و معادلات و مسائل فیزیکی حل می‌کردم! اصلاً بحث، بحثِ مورف بودن نیست؛ دارم فکر می‌کنم که جوان‌تر(؟!) که بودم هیچ‌وقت به فیزیک خواندن فکر هم نکرده بودم ولی الان دارم می‌بینم که در عینِ حال چقدر انگار همیشه همه‌ی چیزی که من می‌خواسته‌ام بدانم فیزیک بوده است! یک مشاوری داشتیم در مدرسه که برای انتخابِ رشته مجبورمان می‌کرد عینِ صد و پنجاه‌تا انتخاب را انجام دهیم؛ مرا بلاک خواهید کرد ولی بگذارید بهتان بگویم که از بی‌رشتگی، آخرهای انتخاب‌هایم رشته‌ی مدیریت کسب و کارهای کوچک- که هنوز هم نمی‌دانم چیست- را آورده بودم ولی فیزیک را نیاورده بودم. البته یک فیزیک تویِ انتخاب‌هایم بود که آن هم انتخابِ صد و بیست و نهمم بود که از رویِ ناچاری و بیچارگی و جبر مشاور و تمام شدنِ رشته‌های دفترچه، فیزیکِ دانشگاهِ اصفهان را انتخاب کرده بودم و البته مطمئن بودم که کارم اینقدر به دوردست‌های برگه‌ی انتخاب رشته نخواهد کشید. انتخابِ بعدی‌ام شیمیِ همان دانشگاه بود و دیگر مشاورمان رضایت داد که همینقدر کافی است.
امّا حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که حتی همان موقع هم که دوست نداشتم فیزیک بخوانم باز به طورِ مخفی(؟!) همه‌ی چیزی که دوست داشتم بخوانم فیزیک بوده است. البته من همیشه از الکترومغناطیس متنفر بوده‌ام! یعنی مغناطیس خودش به تنهایی موجودِ جذابی می‌نماید امّا این الکترو... این الکترویِ لعنتی زرتی خودش را می‌اندازد وسط و گند می‌خورد به همه‌چی؛ درست مثلِ اینکه وسطِ یک بوسه‌ی عاشقانه بالا بیاوری! البته من تا به حال بوسه‌ی عاشقانه نداشته‌ام ولی گلاب به رویتان بالا که آورده‌ام!
من از الکتریسیته متنفرم! از کودکی متنفر بوده‌ام. سَرِ آن آزمایشِ علومِ نمی‌دانم چندم دبستان که می‌گفت بادکنک را بمالید به موهایتان و بعد بزنید به دیوار، همیشه سعی می‌کردم موقعی که بادکنک را نزدیکِ دیوار می‌برم با مشت بزنم زیرش تا روی دیوار نایستد. حاضر بودم بروم موهایم را از ته بتراشم تا آن بادکنکِ لعنتی با موهایم به دیوار نچسبد. یا مثلاً الکتروسکوپ! هروقت بخاطر القای بار و این دری‌وری‌ها تیغه‌های الکتروسکوپ از هم باز می‌شد و از این بابت معلم جوری خنده‌ی فاتحانه می‌کرد که انگار تیغه‌ها با نیروی ماوراییِ پدرش از هم باز شدند، دوست داشتم بروم با پا بزنم زیرِ الکتروسکوپ تا بیفتد و شیشه‌اش بشکند و بعد من تیغه‌هایش را زیرِ پایم له کنم و نیش معلم هم بسته شود ان‌شاء‌الله!
من از الکتریسیته متنفرم! با تک‌تکِ سلول‌های بدنم از الکتریسیته متنفرم. من از الکتریسیته از این پشه‌ای که الان دارد بالای سرم وز وز -شاید هم ویز ویز- می‌کند بیشتر متنفرم، از الکتریسیته از بازیِ ایران-آرژانتین هم بیشتر متنفرم، حتی از الکتریسیته از خیس بودنِ دمپاییِ توالت هم بیشتر متنفرم. البته فکر نکنید که الکتریسیته نفرت‌انگیزترین مبحث برای من است؛ من از جغرافی از الکتریسیته هم بیشتر متنفرم و هیچ‌وقت هم نفهمیدم که سهند سمت چپِ سبلان است یا سبلان سمتِ چپ سهند و از تعریفِ دلتا و جلگه و شبه‌جزیره و فلات هم متنفرم در ضمن! از بحث دور نشویم، من از الکتریسیته متنفرم و الکتریسیته هم از من. نکته‌ی تلخ ماجرا اینجاست که او از من قوی‌تر است برای همین همیشه مرا می‌چزاند و هروقت تنه‌ام به تنه‌ی کسی می‌خورد برق مرا می‌گیرد و هروقت از حمام می‌آیم موهایم تا هیجده سانت بالاتر از کله‌ام مثلِ علمِ یزید سیخ وای می‌سَوَند که این اصلاً طبیعی نیست و همه‌اش سر لجبازی‌ها و حماقت‌های این الکتریسیته‌ی لعنتی است. و من ازش متنفرم، و من واقعاً ازش متنفرم، و من البته ازش متنفرم!
خلاصه، قصدم این بود که بیایم بگویم فیزیک را چقدر دوست دارم و اصلاً ای کاش فیزیک می‌خواندم. امّا یکهو دشمنیِ دیرینه‌ام با الکتریسیته زد همه چیز را خراب کرد و موضوع را آن سمتی معطوف کرد! حسنِ ختام اینکه فیزیکِ بدونِ الکتریسیته را بسی دوست می‌دارم و اینها!