اولین باری که کسی را که خودم عشق می‌نامیدم از دست دادم هرگز فراموش نمی‌کنم. صبحِ روزِ بعدش انتظار داشتم به بیرون که می‌روم هوا پس باشد، درخت‌ها خمیده باشند، طبیعت گریه کند و همه‌چیز بد باشد. امّا خب! هرگز اینطور نبود؛ صبحِ روزِ بعدش همه‌چیز عادی بود، هوا اصلاً پریشان نبود، تِمِ پاییزیِ خودش را داشت، برگِ درخت‌ها به قدرِ کفایت می‌ریختند، کاج‌ها استوار و بی‌خیال سبز بودند، هوا اصلاً پس نبود، بادِ محظوظانه‌ای هم می‌وزید اتفاقاً و ویروس سرماخوردگی- اگر ویروسی داشته باشد- می‌پراکند!

صبحِ روزِ از دست دادنم، یک چیزی از درون داشت از بدنم کنده می‌شد. خیالات نبود؛ واقعاً حس می‌کردم یک چیزی دارد از درونِ بدنم کنده می‌شود و انقدر دردناک بود که انتظار داشتم هرکس مرا می‌بیند از رنگ و رویِ پریده‌ام بفهمد که یک چیزی از درون دارد از من کنده می‌شود. امّا خب در آینه دیدم که چهره‌ام مثل همیشه است و اصلاً هم رنگِ رخساره از هیچ سرّ درونی خبر نمی‌دهد. حتی چشم‌هایم هیچ حرفی نمی‌زد و هیچ حسی را منعکس نمی‌کرد.

صبحِ روزِ از دست دادنم استاد، هیچ، از سختیِ درسی که می‌داد کم نکرد و یا کلاس را جهت همدردی و کمک زودتر تعطیل نکرد.

صبحِ روزِ از دست دادنم هیچ صبحِ خاصی نبود. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همه‌چیز سرِ جایِ خودش بود؛ نه هوا پس شد، نه باران آمد، نه طوفان شد، نه درخت‌ها مردند، نه آدم‌ها دستِ همدردی بر شانه‌ام گذاشتند و نه هیچ چیز دیگر!

صبحِ روزِ از دست دادنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوام بیاورم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به زندگی برگردم، هرگز فکر نمی‌کردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم گه قوی‌تر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان می‌کنیم. آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده می‌شود هم صورتمان رنگِ خودش را حفظ می‌کند؛ به خودش سیلی می‌زند و رنگِ خودش را حفظ می‌کند. آنقدر قوی هستیم که حتی چشم‌هایمان، چشم‌های وراجی که همیشه پته‌ی ما را رویِ آب می‌ریزند هم می‌توانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!

فهمیده‌ام که از دست دادن اصلاً پروسه‌ی عجیبی نیست، فقط دردناک است؛ و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غم‌انگیز است؛ و غم‌انگیز بودن ... و آه! غم‌انگیز بودن، همه‌ی هستیِ ماست!