نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

۶ مطلب با موضوع «من و دیوارها» ثبت شده است

بیهُده چون خیال!

مثل بیوگرافیِ همه‌ی آدم‌های موفق و غیرموفق در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشودم. وقتی می‌گویم مذهبی، منظورم واقعا مذهبی است. تقیدِ همه‌جانبه به دین، این روزها و البته آن روزها خیلی بین مردم رایج نبود. ۹ ساله که شدم هیچ یک از همسن و سالانم در مدرسه یا در محله یا هرجا و هرجا روسری به سر نمی‌کرد. من آن روزها روسری سر می‌کردم، مانتو می‌پوشیدم و برای سر نکردنِ چادر روز و شب می‌جنگیدم. از اینکه می‌دیدم همسن و سالانم مجبور نیستند نگرانِ پیدا شدنِ رستنگاهِ مو و مچ دست باشند اما من مجبورم، حس تحقیر می‌کردم. 

خیال‌بافی را از همان دوران شروع کردم، خیالاتِ خزعبلی می‌بافتم، یک مدت خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، در رویاهایم پسر بودم و مجبور به پوشیدنِ روسری و مانتو نبودم. اما تهِ دلم راضی نبود به پسر بودن، دوست داشتم موهایم را بلند کنم، خط چشم داشته باشم، تل داشته باشم. خیالم را عوض کردم، در خیالم یک بیماریِ نادر گرفتم که اگر بیمار چیزی به سر می‌کرد، بیماری‌اش عود می‌کرد. خیالِ مریضیِ نادر را از خیالِ قبلی دوست‌تر می‌داشتم اما این خیال هم خوب نبود، گاهی دوست داشتم در خیالاتم کلاه به سر کنم، بیماری‌ام جلوی سر کردن هرچیز را گرفته بود. خیالم را باز هم عوض کردم، این بار خیال کردم که خانواده‌مان از آن حجم مذهبیت خارج شده است و آدم‌ها می‌توانند به اجبار روسری سرشان نکنند. هر خیالی خوبی‌ها و بدی‌های خودش را داشت، خیال‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و عوض می‌شدند. خو گرفتن به خیالات، آدم را، حداقل بچه‌ی ۹ ساله را، کمی آرام‌تر می‌کند، اما آنچه ناگریز بود، واقعیت بود. در واقعیت، من نه پسر بودم، نه هرگز در جهان بیماریِ نادری کشف شده بود که دوای دردش روسری به سر نکردن باشد و نه آن حجم از مذهبیت کوچک‌ترین قصدی برای ترک کردنِ خانواده‌ی ما داشت. به جهانِ واقعی که می‌رسیدم، پتکی از حقیقت روی سرم کوفته می‌شد و چتری از واقعیت همه‌ی من را در بر می‌گرفت. خیالاتِ خزعبلِ من نه یک راهِ گریز که یک مُسَکِنِ بی‌دوام بود!

این مُسَکِنِ دم‌دستی هرچه که بود، در من امتداد یافت. هرچه بزر‌گ‌تر می‌شدم، خیالاتِ بیشتر و متنوع‌تری به خاطرم می‌آمد، گاهی هم به خیالاتِ قبلی‌ام باز می‌گشتم. یادم هست بعد از اینکه پریود را تجربه کردم، مجبور بودم مبارزاتِ فشرده‌تری در راستای به سر نکردنِ چادر انجام بدهم! حالا دیگر واقعاً بحث، بحثِ رستنگاه مو و مچ دست و برجستگیِ سینه و الخ بود. کفِ پا را یادم رفت بگویم، کف پا هم جزو جاهایی بود که باید از نامحرم پوشیده نگاه داشته می‌شد. من هم دوباره بازگشته بودم به خیالات قبلی‌ام، باز خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، این بار انقدر از تحقیر سرشار بودم و از زن بودن متنفر که هم خیال می‌کردم پسر شده‌ام هم واقعاً دلم رضا بود که پسر باشم!

۲۱ سال گذشته است، من هنوز خیال می‌بافم. این مُسَکِنِ دم‌دستی تبدیل شده است به اعتیادِ دم‌دستی. من برای همه چیز خیال می‌بافم. برایِ دیر آمدنِ مترو، برای کلاس‌ِ درس، برای سلام کردنِ با آدم‌ها، برای حرف زدن‌هایم، برای حرف نزدن‌هایم. گاهی در خیالاتم سنتور می‌زنم، گاهی سازدهنی، اخیراً فلوت. در خیالاتم می‌رقصم، آواز می‌خوانم، گاهی صدایم شبیه هایده است گاهی شبیه همایون شجریان. در خیالاتم بلدم ترکی حرف بزنم، بلدم فرانسه و اسپانیانی حرف بزنم! در خیالاتم عاشق می‌شوم، قهر می‌کنم، آشتی می‌کنم. یکهو می‌بینی در یک روز چندین و چند ساعت خیال می‌کنم. اما اعتیاد، اعتیاد است، هرچقدر هم محتاج ساقی نباشی و جنست همیشه جور باشد، باز هم دشمنِ جان است. حقیقت هرازچندگاه یک بار می‌آید سراغم و پتکی به سرم می‌کوبد و یادآور می‌شود که جهانِ اصلی جای دیگری‌ست و من خمار و بهت‌زده، خیره می‌شوم که چطور واقعیت چون چتری همه‌ی مرا در بر می‌گیرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

بر بساطی که بساطی نیست

وقتی از متروی صادقیه پیاده می‌شی، اگه مسیرت کرج نباشه و مجبور نباشی سوار یه قطار دیگه بشی، اگه مسیرت طوری نباشه که از خروجی‌های پله‌برقی‌دار خارج شی، اگه به سمت سرِ قطار بیای و از پله‌های اونجا بری بالا و اون بالا اگه از بین خروجیِ تاکسیرانی و خروجیِ اتوبوسرانی مسیرت به سمت اتوبوسرانی باشه، اگه همه‌ی این "اگر"هایی که گفتم واست صادق باشه، می‌تونی ببینی که تو راه‌پله‌های خروجیِ اتوبوسرانی یه پیرمرده هست که کنارِ دیوارِ راه‌پله بساط داره؛ یه بساطِ نیم در یک شاید. توش بُرِس داره، باتری داره، واکس، ناخن‌گیر، از همین چیزا! دو تا چشم هم داره-تو بساطش نه، تو صورتش- که خستگی توشون منجمد شده. چشماش غمگینه، قدِّ یه آدم برفی تو روزای آخر اسفند غمگینه، قدِّ گل دقیقه نود و یک ایران-آرژانتین، قدِّ همه‌ی سهمش از زندگی غمگینه. چشماش خسته‌س، قدِّ شنبه هفت صبح خسته‌س، قدِّ...، نمی‌دونم قدِّ چی، چشماش خسته‌س!
من ازش یه بار خرید کردم؛ آره دقیقاً یک بار ازش خرید کردم. رفتم بهش گفتم:"ببخشید آقا! این برس‌هاتون چنده؟" بهم گفت:"سلام". جواب سلامش رو دادم و دوباره بهش گفتم که :"ببخشید این برس‌هاتون چنده؟" ازم پرسید:"حال شما خوبه؟" [ :) ]. فهمیدم پشتِ چشمای غمگینش یه قلبِ مهربون هم داشته که من ندیده بودم .چونکه من آدم سطحی‌نگری هستم.
چن روزه که ندیدمش. شاید هست و ساعتی که من ازونجا رد شدم نبوده، شاید نیست و دوباره برگرده، شایدم رفته تو راهرویِ یه مترویِ دیگه. ولی انگاری همه‌ی آدمای مهربون یه جفت چشم غمگین دارن و یه بساطِ نیم در یک گوشه‌ی راهرویِ زندگی‌هامون؛ آخرشم یه روز، بی‌هوا، بساطشونو جمع می‌کنن و میرن! یه جوری میرن که انگار نه انگار اینجا یه روزی یه بساطی بوده، یه آدمی، یه چشمایی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

صدایی که از دیوار می آید

بچه که بودم یادم هست یک بار از مادرم پرسیدم که چرا بعضی از آدم‌ها با خودشان حرف می‌زنند؟ مادرم می‌گفت هرکسی که با خودش حرف بزند دیوانه است. من با خودم حرف می‌زدم!

آن روزگاران دوست داشتم که بازیگر شوم؛ هروقت کسی خانه نبود توی پذیرایی راه می‌رفتم و دیالوگ‌های فیلمی که در ذهنم ساخته بودم و خودم نقش اولش بودم را تکرار و تمرین می‌کردم.

سال‌های زیادی گذشت، زندگی هر روز رویِ عجیب‌تر و سخت‌تر و وفق‌ناپذیرتری از خودش را نشان می‌داد. بازیگر شدن نه اینکه فقط برایم به رویای غیرقابل دسترسی تبدیل شده باشد بلکه تبدیل به رویایی شده بود که اساساً دیگر به ذهنم هم خطور نمی‌کرد؛ من امّا هنوز با خودم حرف می‌زدم! حرف زدن‌هایم دیگر بلند بلند نبود؛ دیگر منتظر تنها شدن در خانه برای حرف زدن با خودم نمی‌ماندم، می‌چپیدم توی اتاق و شروع می‌کردم به قدم زدم به طولش و توی ذهنم با خودم حرف‌هایم را مرور می‌کردم.

زندگی به سخت‌تر شدنش ادامه می‌داد و یک جایی از روزگار انقدر سخت شد که نایِ اینکه بخواهم قدم‌زنان با خودم حرف بزنم هم ازم گرفته شد! هنوز هم لازم داشتم که حرف بزنم، این بار نه با خودم، با کسی دیگر، با دوستی، رفیق موافقی، شفیق مشاوری، گوش شنوایی، هر چی، نبود! دیوار را در همین برهه از زندگی‌ام پیدا کردم. لش شده بودم روی تخت، چشمِ اشک‌آلود می‌چرخاندم به در و دیوار و تیر و تخته بلکه اعجازی از آسمان فرود بیاید و یا بخورد توی فرقِ سرم و خلاصم کند یا بنشیند و گوش به خزعبلاتِ ذهنِ درمانده‌یِ عقب‌مانده‌ام بسپارد. انتظار داشتم معجزه‌ای بشود، واقعاً انتظار داشتم که معجزه‌ای بشود، نشد. آن روزگاران "نشدن" برایم هنوز ملموس و مقبول نبود، بابتش بی‌تابی می‌کردم، چشم‌هایم هی پر از اشک می‌شد! چشمم افتاد به دیوار؛ رفتم و کنجش نشستم. کنجِ دیوار مثل یک بغل است؛ خصوصاً اگر به قدرِ کافی چاق باشی تا وقتی می‌نشینی شانه‌هایت به این طرف و آن طرفِ کنجِ دیوار بخورد، حس می‌کنی که یک نفر آمده و از پشتِ سر بغلت کرده؛ و من چاق بودم، به قدر کافی، بلکه هم بیشتر!

از آن به بعد همیشه، هروقت که حرف داشتم لَش‌وار رویِ تخت زل می‌زدم به دیوار و حرف‌هایم را برایش تلپاتی می‌کردم و هروقت اشک داشتم می‌رفتم می‌نشستم کنجِ دلِ دیوار و گریه می‌کردم.

دیوار اتاقم موجودِ محکم و ایستاده‌ و ساکتی بود، با زخم‌ها و لک‌هایی که به تعزیرِ زمان بر پیشانیِ سفیدش افتاده بود. دیوار همیشه ساکت بود . دخترِ ساکت و گوشه‌گیری که همه برایش ضرب‌المثلِ "از دیوار صدا درمی‌آید و از این نه" را به کار می‌بردند، در برابرش موجودی حرّاف و وراج بود که عین وروره‌ی جادو نان‌اِستاپ حرف می‌زد و دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت؛ و البته دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت. هیچ صدایی جز سکوت نداشت؛ همینطور صمٌ بکم زل می‌زد به آدم و هیچی! گاهی دلم برایش می‌سوخت؛ احساس می‌کردم شاید دوست دارد که حرف بزند ولی نمی‌تواند. گاهی هم احساس می‌کردم که از سرِ تخسی چیزی نمی‌گوید. فکر کردم که شاید اگر بنشینم و بهش زل بزنم از رو برود و زبان باز کند. همین بود؛ راه حل را پیدا کرده بودم! یک شب نشستم و تا صبح بی‌توقف زل زدم به دیوار. صبح باید می‌رفتم جایی؛ رفتم. کسی از من چیزی پرسید؛ آمدم جواب بدهم؛ زبانم نمی‌چرخید؛ من دیوار شده بودم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

هیولا

چیزی درون من است که هر روز مرا می‌ترساند و بابت همه‌ی کارهای کرده و نکرده‌ام مواخذه‌ام می‌کند. چیزی درون من است که هر شب برایم کابوس تولید می‌کند و مرا از خواب می‌پراند. چیزی درون من است که وقتی انسان‌ها نگاهم می‌کنند مرا از نگاهشان می‌ترساند و وقتی نگاهم نمی‌کنند مرا بیشتر می‌ترساند! چیزی درون من است که موقع مطالعه، دقیقه‌ای یک بار حواسم را می‌گیراند و سر هیچ و پوچ استنطاقم می‌کند. چیزی درون من است که دارد مرا می‌بلعد و اگر از کسی کمک بخواهم دعوایم می‌کند و سرم داد می‌کشد. چیزی درون من است که دارد همه‌ی درونم را روی سرم خراب می‌کند. چیزی درون من است که دارد...کمک...کمک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

زندگی عنکبوتی

در بین کتاب داستان‌های دوران کودکی‌ام، کتابی وجود داشت که در آن قصه‌ی عنکبوتی بود که می‌خواست بزرگترین خانه‌ی دنیا را برای خودش بسازد. عنکبوت یک روز شروع کرد به تار تنیدن. از شاخه‌ی درختی حوالی خانه‌اش شروع کرد و تصمیم گرفت تار را تا دورهای دور بتند و بزرگترین خانه‌ی دنیا را برای خودش درست کند؛ خانه‌ای احتمالاً به وسعت فار فار اوی! 

اکثر داستان به این شرح بود که عنکبوت در راه، حیوانات مختلفی را می‌دید و ازشان سوال می‌کرد بزرگترین خانه‌ای که تا به حال دیده‌اند و سراغ دارند کجاست؟ همه‌ی آنها پاسخشان این بود که خانه‌ی خودشان بزرگترین خانه‌ی دنیاست. عنکبوت سعی می‌کرد بهشان بفهماند خانه‌ی آنها بزرگترین خانه‌ی دنیا نیست و بعد هم برایشان توضیح می‌داد که از درختی نزدیک خانه‌شان شروع به تنیدنِ تار کرده و قصد دارد تا درختی در فار فار اوی ادامه دهد.  بعد هم ادامه می‌داد.

بقیه‌ی داستان اینطوری بود که یک جایی از کار، نرسیده به فار فار اوی، یادم نیست چرا ولی تارهای عنکبوت پاره می‌شد. بعد عنکبوت با پای پیاده همه‌ی مسیر را برمی‌گشت و می‌رسید به خانه‌ی اولش و تا آخر عمر همانجا زندگی می‌کرد و به همه می‌گفت که خانه‌اش بزرگترین خانه‌ی دنیاست.

آن روزگاران من هیچ وقت این داستان را نمی‌فهمیدم، اصلاً از فرط نفهمیدنش است که هنوز یادم مانده. نمی‌فهمیدم که چطور ممکن است یکهو خانه‌ی کوچک آدم بشود بزرگترین خانه‌ی دنیا و یا عنکبوت که اینقدر مصر بود چطور یکهو همه‌ی خواسته‌هایش را عوض کرد و چپید تویِ همان کنجِ کوچکِ تارهایِ کهنه‌اش! اما حالا که خودم چپیده‌ام توی اتاقم و محض رضای خدا حتی پنجره را هم باز نمی‌کنم و اتاقم را با همه‌ی کاستی‌ها و زشتی‌هایش با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.... نه! راستش حالا هم نمی‌فهمم عنکبوت چرا اینطوری شد، من چرا اینطوری شدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

عمق خالی نگاهش

مدت‌هاست که سخنی ننوشته‌ام؛ نه اینکه چیزی برای گفتن نبوده باشد؛ بعضاً بوده-هرچند خرد و نامهم! - امّا خب ننوشته‌ام! حالم را اگر بپرسید خواهم گفت که خسته‌ام و جان‌کاهیده و رو به زوال و بیماری‌ای گرفته‌ام سخت عجیب و ناعلاج! در من سیاهچاله‌ای است که همه چیز را می‌بلعد! خنده‌ها،گریه‌ها،امیدها،ناامیدی‌ها! در من سیاهچاله‌ای است که همه چیز را می‌بلعد، حتی خودش را و سپس دوباره متولد می‌شود! عین عذاب‌های جهنمی روی تکرار است و من از این بلعیدن و تکرار عذاب نمی‌کشم، چرا که سیاهچاله‌ام عذاب را هم در من خورده است. همه چیز در وجودم از بین رفته است، دیگر چیزی درون سرم، پشت نگاهم یا در دستانم ندارم. اگر برایم لطیفه‌ای تعریف کنید یا حرف خنده‌داری بزنید، به رویتان لبخند می‌زنم؛ از روی عرف و مناسبات اجتماعی بهتان لبخند می‌زنم امّا در درون من چیزی نمی‌خندد، نمی‌گرید، کسی افسوس نمی‌خورد یا افتخار نمی‌کند! راستش را بخواهید اصلاً در درون من دیگر کسی زندگی نمی‌کند، مگر یک سیاهچاله که هر لحظه می‌میرد و متولد می‌شود‍‍.

دیگر همنشینی ندارم. قبل از اینکه سیاهچاله‌ام بیاید همنشینم دیوار بود، سفید و استوار و همیشه حاضر با گوش‌های شنوا. مگر انسان دیگر از یک همنشین جز اینهایی که گفتم چه می‌خواهد؟ چشم می‌چرخاندم به کُنجَش، نگاهم را می‌بردم بالا، می‌رسیدم به محل تلاقی سقف و دیوار؛ هروقت آنجا را نگاه می‌کردم یاد دکارت می‌افتادم. معلم دیفرانسیلمان می‌گفت دکارت دستگاه مختصات سه‌بعدی را با الهام از پرواز یک مگس در کنج سقف اتاقش طرح‌ریزی کرده. منم خیلی سعی کردم با الهام از مگس‌ها و پشه‌ها چیزی را طرح‌ریزی کنم؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید، پشه‌بند بود که قبلاً اختراع شده بود. بعدتر با زل زدن مدام به مگس‌های توی اتاق، به ترتیب طرح یک مگس‌کش با دسته‌ی بسیار بلند و طرح مگس‌کش وایرلس به ذهنم رسید؛ هرچند خودم انتظار داشتم از روی پروازشان بشود یک جوری فضای چهاربعدی را به تصویر کشید!

قبل از دیوار، بچه‌تر که بودم همنشینم ستون‌هایِ سبزِ تراسِ خانه‌یِ قبلیمان بود. آن موقع هنوز آنقدر چاق نشده بودم که پایم از لابه‌لای ستون‌های تراس رد نشود. آن موقع هنوز خانه‌ی ما، خانه‌ی ما بود؛ هنوز تصاحبش نکرده بودند. من هنوز تصویر کودکی را که نصفه‌های شب می‌رفت روی سنگ‌های سرد تراس می‌نشست و پاهایش را از لابه‌لای میله‌ها به سمت حیاطشان آویزان می‌کرد و با چشم‌هایی غمگین و پر از التماس و اشک به ماه چشم می‌دوخت و صورتش را با آب‌هایِ شورِ دریایِ کودکیش می‌شست، به یاد دارم. آری! به یاد دارم که در چشم‌هایش غم بود و اشک و التماس؛ حالا اماّ در چشم‌هایش هیچ چیز نیست! فقط در قلبش سیاهچاله‌ای است که هر لحظه می‌میرد و متولد می‌شود!

راستی! تو می‌توانی بفهمی که چقدر این داستان غمگین است؟! چون من نمی‌توانم بفهمم.


مرا در فیس‌بوک بخوانید:

www.facebook.com/chaghebimasraf


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم