نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بر بساطی که بساطی نیست

وقتی از متروی صادقیه پیاده می‌شی، اگه مسیرت کرج نباشه و مجبور نباشی سوار یه قطار دیگه بشی، اگه مسیرت طوری نباشه که از خروجی‌های پله‌برقی‌دار خارج شی، اگه به سمت سرِ قطار بیای و از پله‌های اونجا بری بالا و اون بالا اگه از بین خروجیِ تاکسیرانی و خروجیِ اتوبوسرانی مسیرت به سمت اتوبوسرانی باشه، اگه همه‌ی این "اگر"هایی که گفتم واست صادق باشه، می‌تونی ببینی که تو راه‌پله‌های خروجیِ اتوبوسرانی یه پیرمرده هست که کنارِ دیوارِ راه‌پله بساط داره؛ یه بساطِ نیم در یک شاید. توش بُرِس داره، باتری داره، واکس، ناخن‌گیر، از همین چیزا! دو تا چشم هم داره-تو بساطش نه، تو صورتش- که خستگی توشون منجمد شده. چشماش غمگینه، قدِّ یه آدم برفی تو روزای آخر اسفند غمگینه، قدِّ گل دقیقه نود و یک ایران-آرژانتین، قدِّ همه‌ی سهمش از زندگی غمگینه. چشماش خسته‌س، قدِّ شنبه هفت صبح خسته‌س، قدِّ...، نمی‌دونم قدِّ چی، چشماش خسته‌س!
من ازش یه بار خرید کردم؛ آره دقیقاً یک بار ازش خرید کردم. رفتم بهش گفتم:"ببخشید آقا! این برس‌هاتون چنده؟" بهم گفت:"سلام". جواب سلامش رو دادم و دوباره بهش گفتم که :"ببخشید این برس‌هاتون چنده؟" ازم پرسید:"حال شما خوبه؟" [ :) ]. فهمیدم پشتِ چشمای غمگینش یه قلبِ مهربون هم داشته که من ندیده بودم .چونکه من آدم سطحی‌نگری هستم.
چن روزه که ندیدمش. شاید هست و ساعتی که من ازونجا رد شدم نبوده، شاید نیست و دوباره برگرده، شایدم رفته تو راهرویِ یه مترویِ دیگه. ولی انگاری همه‌ی آدمای مهربون یه جفت چشم غمگین دارن و یه بساطِ نیم در یک گوشه‌ی راهرویِ زندگی‌هامون؛ آخرشم یه روز، بی‌هوا، بساطشونو جمع می‌کنن و میرن! یه جوری میرن که انگار نه انگار اینجا یه روزی یه بساطی بوده، یه آدمی، یه چشمایی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

صدایی که از دیوار می آید

بچه که بودم یادم هست یک بار از مادرم پرسیدم که چرا بعضی از آدم‌ها با خودشان حرف می‌زنند؟ مادرم می‌گفت هرکسی که با خودش حرف بزند دیوانه است. من با خودم حرف می‌زدم!

آن روزگاران دوست داشتم که بازیگر شوم؛ هروقت کسی خانه نبود توی پذیرایی راه می‌رفتم و دیالوگ‌های فیلمی که در ذهنم ساخته بودم و خودم نقش اولش بودم را تکرار و تمرین می‌کردم.

سال‌های زیادی گذشت، زندگی هر روز رویِ عجیب‌تر و سخت‌تر و وفق‌ناپذیرتری از خودش را نشان می‌داد. بازیگر شدن نه اینکه فقط برایم به رویای غیرقابل دسترسی تبدیل شده باشد بلکه تبدیل به رویایی شده بود که اساساً دیگر به ذهنم هم خطور نمی‌کرد؛ من امّا هنوز با خودم حرف می‌زدم! حرف زدن‌هایم دیگر بلند بلند نبود؛ دیگر منتظر تنها شدن در خانه برای حرف زدن با خودم نمی‌ماندم، می‌چپیدم توی اتاق و شروع می‌کردم به قدم زدم به طولش و توی ذهنم با خودم حرف‌هایم را مرور می‌کردم.

زندگی به سخت‌تر شدنش ادامه می‌داد و یک جایی از روزگار انقدر سخت شد که نایِ اینکه بخواهم قدم‌زنان با خودم حرف بزنم هم ازم گرفته شد! هنوز هم لازم داشتم که حرف بزنم، این بار نه با خودم، با کسی دیگر، با دوستی، رفیق موافقی، شفیق مشاوری، گوش شنوایی، هر چی، نبود! دیوار را در همین برهه از زندگی‌ام پیدا کردم. لش شده بودم روی تخت، چشمِ اشک‌آلود می‌چرخاندم به در و دیوار و تیر و تخته بلکه اعجازی از آسمان فرود بیاید و یا بخورد توی فرقِ سرم و خلاصم کند یا بنشیند و گوش به خزعبلاتِ ذهنِ درمانده‌یِ عقب‌مانده‌ام بسپارد. انتظار داشتم معجزه‌ای بشود، واقعاً انتظار داشتم که معجزه‌ای بشود، نشد. آن روزگاران "نشدن" برایم هنوز ملموس و مقبول نبود، بابتش بی‌تابی می‌کردم، چشم‌هایم هی پر از اشک می‌شد! چشمم افتاد به دیوار؛ رفتم و کنجش نشستم. کنجِ دیوار مثل یک بغل است؛ خصوصاً اگر به قدرِ کافی چاق باشی تا وقتی می‌نشینی شانه‌هایت به این طرف و آن طرفِ کنجِ دیوار بخورد، حس می‌کنی که یک نفر آمده و از پشتِ سر بغلت کرده؛ و من چاق بودم، به قدر کافی، بلکه هم بیشتر!

از آن به بعد همیشه، هروقت که حرف داشتم لَش‌وار رویِ تخت زل می‌زدم به دیوار و حرف‌هایم را برایش تلپاتی می‌کردم و هروقت اشک داشتم می‌رفتم می‌نشستم کنجِ دلِ دیوار و گریه می‌کردم.

دیوار اتاقم موجودِ محکم و ایستاده‌ و ساکتی بود، با زخم‌ها و لک‌هایی که به تعزیرِ زمان بر پیشانیِ سفیدش افتاده بود. دیوار همیشه ساکت بود . دخترِ ساکت و گوشه‌گیری که همه برایش ضرب‌المثلِ "از دیوار صدا درمی‌آید و از این نه" را به کار می‌بردند، در برابرش موجودی حرّاف و وراج بود که عین وروره‌ی جادو نان‌اِستاپ حرف می‌زد و دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت؛ و البته دیوار هیچ چیزی نمی‌گفت. هیچ صدایی جز سکوت نداشت؛ همینطور صمٌ بکم زل می‌زد به آدم و هیچی! گاهی دلم برایش می‌سوخت؛ احساس می‌کردم شاید دوست دارد که حرف بزند ولی نمی‌تواند. گاهی هم احساس می‌کردم که از سرِ تخسی چیزی نمی‌گوید. فکر کردم که شاید اگر بنشینم و بهش زل بزنم از رو برود و زبان باز کند. همین بود؛ راه حل را پیدا کرده بودم! یک شب نشستم و تا صبح بی‌توقف زل زدم به دیوار. صبح باید می‌رفتم جایی؛ رفتم. کسی از من چیزی پرسید؛ آمدم جواب بدهم؛ زبانم نمی‌چرخید؛ من دیوار شده بودم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

هیولا

چیزی درون من است که هر روز مرا می‌ترساند و بابت همه‌ی کارهای کرده و نکرده‌ام مواخذه‌ام می‌کند. چیزی درون من است که هر شب برایم کابوس تولید می‌کند و مرا از خواب می‌پراند. چیزی درون من است که وقتی انسان‌ها نگاهم می‌کنند مرا از نگاهشان می‌ترساند و وقتی نگاهم نمی‌کنند مرا بیشتر می‌ترساند! چیزی درون من است که موقع مطالعه، دقیقه‌ای یک بار حواسم را می‌گیراند و سر هیچ و پوچ استنطاقم می‌کند. چیزی درون من است که دارد مرا می‌بلعد و اگر از کسی کمک بخواهم دعوایم می‌کند و سرم داد می‌کشد. چیزی درون من است که دارد همه‌ی درونم را روی سرم خراب می‌کند. چیزی درون من است که دارد...کمک...کمک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم