نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شبیه منفجر شده ها!

حس انهدام دارم، منهدم شدن رو تو وجود خودم حس میکنم. آشفته م، معنای تصویری و واقعی آشفته م! هیچ مشکل جدید و خاصی تو زندگیم نیمده، همه چی مثه قبله ولی من دیگه مثه قبل نیستم، یه ذره هم نیستم! یه چیزی داره درونم میترکه، یه غم کشنده ای با یه استرس زیاد مثه وقتی که نگرانی یه اتفاق خیلی بدی بیفته، تو وجودمه. همینجوری ساکت نشسته ام یهو گریه م میگیره! نمیدونم چرا! هیچ دلیلی واسش ندارم. حس پاشیده شدنه، دقیقا پاشیده شدن رو حس میکنم، دروغ نمیگم واقعا فک میکنم تیکه های بدنم دارن کنده میشن از هم! همیشه بغض دارم، صب از خواب بیدار میشم بغض دارم، شب میخوام بخوابم بغض دارم، ویندوز کامپیوتر طول میکشه تا بالا بیاد بغض دارم، یه تیکه از درس رو تو کلاس نمیفهمم بغض دارم، آهنگ غمگین گوش میدم بغض دارم، آهنگ شاد گوش میدم بیشتر بغض دارم، سر چهار راه چراغ قرمز میشه بغض دارم، همیشه ی همیشه بغض دارم. 

میترسم، حس ترس دارم، از همه چی میترسم، از آدما، از اشیا، از خودم. از تمام چیزای ترسیدنی میترسم، از تمام چیزای نترسیدنی میترسم! از اینکه سر کلاس سوال بپرسم میترسم، از این گل رزا که خریدیم با خودمون ببریم مهمونی میترسم. از کتونی م، از کتونی م میترسم! تا حالا از یه کفش ترسیدید؟! من ازش میترسم! احمقم نه؟ از احمق بودن هم میترسم!

یه چیزی تو درونم بهم میگه: هی! انقدر ناشکر نباش، کاش ناشکر بودم! کاش ناشکر بودم و وقتی درونم بهم میگف ناشکر نباش تلنگر میخوردم و آدم میشدم و میشستم سر جام! ولی من حتی ناشکر هم نیستم فقط بدم، فقط خوب نیستم فقط بغض دارم فقط دارم منهدم میشم! فقط میترسم، خیلی میترسم!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

چاق غمگین، غمگین چاق

من یک دختر غمگینم، یک دختر چاق غمگین که ترجیح می‌داد یک دختر لاغر غمگین باشد. چون دخترهای لاغر غمگین خیلی سکسی هستند اما چاق‌های غمگین شبیه ابله‌ها به نظر می‌رسند. اگر شما یک دختر لاغر غمگین باشید همه تلاش می‌کنند که خوشحالتان کنند، اما اگر یک دختر چاق غمگین باشید.. آه! هیچ‌گاه یک دختر چاق غمگین نباشید، هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که چاق‌ها هم غمگین می‌شوند و گریه می‌کنند؛ همه خیال می‌کنند که چاق‌ها فقط و همیشه مشغول خوردن اند.

شما آدم‌های لاغر  وقتی که غصه می‌خورید لاغرتر می‌شوید لباس‌هایتان به تنتان گشاد می‌شود و زیر چشمتان گودی می‌افتد، بعد همه می‌فهمند که چقدر ناراحتید. ما آدم‌های چاق وقتی غصه می‌خوریم بدتر چاق می‌شویم و باد می‌کنیم، بعد همه فکر می‌کنند که خوشی زده زیر دلمان، کسی هیچ‌وقت نمی‌فهمد که ناراحتیم! مثلاً خودِ شما تا به حال آدم چاق غمگین دیده‌اید؟! آفکورس که نه! این یعنی یک جای کار دارد می‌لنگد. آدم‌های چاق غمگین خیلی مهجورند، خیلی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

زندگی عنکبوتی

در بین کتاب داستان‌های دوران کودکی‌ام، کتابی وجود داشت که در آن قصه‌ی عنکبوتی بود که می‌خواست بزرگترین خانه‌ی دنیا را برای خودش بسازد. عنکبوت یک روز شروع کرد به تار تنیدن. از شاخه‌ی درختی حوالی خانه‌اش شروع کرد و تصمیم گرفت تار را تا دورهای دور بتند و بزرگترین خانه‌ی دنیا را برای خودش درست کند؛ خانه‌ای احتمالاً به وسعت فار فار اوی! 

اکثر داستان به این شرح بود که عنکبوت در راه، حیوانات مختلفی را می‌دید و ازشان سوال می‌کرد بزرگترین خانه‌ای که تا به حال دیده‌اند و سراغ دارند کجاست؟ همه‌ی آنها پاسخشان این بود که خانه‌ی خودشان بزرگترین خانه‌ی دنیاست. عنکبوت سعی می‌کرد بهشان بفهماند خانه‌ی آنها بزرگترین خانه‌ی دنیا نیست و بعد هم برایشان توضیح می‌داد که از درختی نزدیک خانه‌شان شروع به تنیدنِ تار کرده و قصد دارد تا درختی در فار فار اوی ادامه دهد.  بعد هم ادامه می‌داد.

بقیه‌ی داستان اینطوری بود که یک جایی از کار، نرسیده به فار فار اوی، یادم نیست چرا ولی تارهای عنکبوت پاره می‌شد. بعد عنکبوت با پای پیاده همه‌ی مسیر را برمی‌گشت و می‌رسید به خانه‌ی اولش و تا آخر عمر همانجا زندگی می‌کرد و به همه می‌گفت که خانه‌اش بزرگترین خانه‌ی دنیاست.

آن روزگاران من هیچ وقت این داستان را نمی‌فهمیدم، اصلاً از فرط نفهمیدنش است که هنوز یادم مانده. نمی‌فهمیدم که چطور ممکن است یکهو خانه‌ی کوچک آدم بشود بزرگترین خانه‌ی دنیا و یا عنکبوت که اینقدر مصر بود چطور یکهو همه‌ی خواسته‌هایش را عوض کرد و چپید تویِ همان کنجِ کوچکِ تارهایِ کهنه‌اش! اما حالا که خودم چپیده‌ام توی اتاقم و محض رضای خدا حتی پنجره را هم باز نمی‌کنم و اتاقم را با همه‌ی کاستی‌ها و زشتی‌هایش با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.... نه! راستش حالا هم نمی‌فهمم عنکبوت چرا اینطوری شد، من چرا اینطوری شدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

ان الانسان لفی خسر

بی‌کسی-به فتح کاف- همواره از معضلاتِ بزرگِ جامعه‌ی بشری بوده است. ریشه‌ای که ترسِ از تنهایی در بدن آدمیزاد دارد، از جنسِ ریشه‌های تشنگی و گرسنگی است؛ همانطور که اگر انسانی گشنه و تشنه نشود دیگر موجودی به نام انسان نیست، آدمی که ترسِ از تنهایی نداشته باشد هم انگار موجود دیگری خلافِ انسان است.
آدمیزاد برای فرار از این حسِّ لعنتی خودش را به آب و آتش می‌زند، چرب‌زبانی می‌کند، حیله می‌بافد، دروغ می‌گوید، موجباتِ خیانتِ افراد را فراهم می‌آورد، فرزندآوری و ازدیادِ نسل می‌کند و بعد از همه‌ی اینها نهایتاً در یک پارچه‌ی چندمتری شوکول‌پیچ(!) شده و ترس همیشگی‌اش به یقین تبدیل می‌شود و تنها و بی‌کس می‌رود در اعماقِ زمین. سپس برای اینکه از ترس از گور نخیزد، رویش سنگِ لحد می‌گذارند و خاک می‌ریزند و برای محکم‌کاری یک تکه سنگِ منقش به نام و نشانِ روزهای جست و گریزش از تنهایی، روی آن خاکریز قرار می‌دهند. و بعد آدمیزاد آنجا، همجوار با ترس و سنگ، ناگزیر، تنهاییِ گریز ناپذیرش را می‌پذیرد و برای همیشه می‌میرد و هیچ‌گاه تکرار نمی‌شود. و آدمی چقدر در خسران است؛ و ما چقدر در خسرانیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم