نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

۳ مطلب با موضوع «گذر عمر» ثبت شده است

بیهُده چون خیال!

مثل بیوگرافیِ همه‌ی آدم‌های موفق و غیرموفق در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشودم. وقتی می‌گویم مذهبی، منظورم واقعا مذهبی است. تقیدِ همه‌جانبه به دین، این روزها و البته آن روزها خیلی بین مردم رایج نبود. ۹ ساله که شدم هیچ یک از همسن و سالانم در مدرسه یا در محله یا هرجا و هرجا روسری به سر نمی‌کرد. من آن روزها روسری سر می‌کردم، مانتو می‌پوشیدم و برای سر نکردنِ چادر روز و شب می‌جنگیدم. از اینکه می‌دیدم همسن و سالانم مجبور نیستند نگرانِ پیدا شدنِ رستنگاهِ مو و مچ دست باشند اما من مجبورم، حس تحقیر می‌کردم. 

خیال‌بافی را از همان دوران شروع کردم، خیالاتِ خزعبلی می‌بافتم، یک مدت خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، در رویاهایم پسر بودم و مجبور به پوشیدنِ روسری و مانتو نبودم. اما تهِ دلم راضی نبود به پسر بودن، دوست داشتم موهایم را بلند کنم، خط چشم داشته باشم، تل داشته باشم. خیالم را عوض کردم، در خیالم یک بیماریِ نادر گرفتم که اگر بیمار چیزی به سر می‌کرد، بیماری‌اش عود می‌کرد. خیالِ مریضیِ نادر را از خیالِ قبلی دوست‌تر می‌داشتم اما این خیال هم خوب نبود، گاهی دوست داشتم در خیالاتم کلاه به سر کنم، بیماری‌ام جلوی سر کردن هرچیز را گرفته بود. خیالم را باز هم عوض کردم، این بار خیال کردم که خانواده‌مان از آن حجم مذهبیت خارج شده است و آدم‌ها می‌توانند به اجبار روسری سرشان نکنند. هر خیالی خوبی‌ها و بدی‌های خودش را داشت، خیال‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و عوض می‌شدند. خو گرفتن به خیالات، آدم را، حداقل بچه‌ی ۹ ساله را، کمی آرام‌تر می‌کند، اما آنچه ناگریز بود، واقعیت بود. در واقعیت، من نه پسر بودم، نه هرگز در جهان بیماریِ نادری کشف شده بود که دوای دردش روسری به سر نکردن باشد و نه آن حجم از مذهبیت کوچک‌ترین قصدی برای ترک کردنِ خانواده‌ی ما داشت. به جهانِ واقعی که می‌رسیدم، پتکی از حقیقت روی سرم کوفته می‌شد و چتری از واقعیت همه‌ی من را در بر می‌گرفت. خیالاتِ خزعبلِ من نه یک راهِ گریز که یک مُسَکِنِ بی‌دوام بود!

این مُسَکِنِ دم‌دستی هرچه که بود، در من امتداد یافت. هرچه بزر‌گ‌تر می‌شدم، خیالاتِ بیشتر و متنوع‌تری به خاطرم می‌آمد، گاهی هم به خیالاتِ قبلی‌ام باز می‌گشتم. یادم هست بعد از اینکه پریود را تجربه کردم، مجبور بودم مبارزاتِ فشرده‌تری در راستای به سر نکردنِ چادر انجام بدهم! حالا دیگر واقعاً بحث، بحثِ رستنگاه مو و مچ دست و برجستگیِ سینه و الخ بود. کفِ پا را یادم رفت بگویم، کف پا هم جزو جاهایی بود که باید از نامحرم پوشیده نگاه داشته می‌شد. من هم دوباره بازگشته بودم به خیالات قبلی‌ام، باز خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، این بار انقدر از تحقیر سرشار بودم و از زن بودن متنفر که هم خیال می‌کردم پسر شده‌ام هم واقعاً دلم رضا بود که پسر باشم!

۲۱ سال گذشته است، من هنوز خیال می‌بافم. این مُسَکِنِ دم‌دستی تبدیل شده است به اعتیادِ دم‌دستی. من برای همه چیز خیال می‌بافم. برایِ دیر آمدنِ مترو، برای کلاس‌ِ درس، برای سلام کردنِ با آدم‌ها، برای حرف زدن‌هایم، برای حرف نزدن‌هایم. گاهی در خیالاتم سنتور می‌زنم، گاهی سازدهنی، اخیراً فلوت. در خیالاتم می‌رقصم، آواز می‌خوانم، گاهی صدایم شبیه هایده است گاهی شبیه همایون شجریان. در خیالاتم بلدم ترکی حرف بزنم، بلدم فرانسه و اسپانیانی حرف بزنم! در خیالاتم عاشق می‌شوم، قهر می‌کنم، آشتی می‌کنم. یکهو می‌بینی در یک روز چندین و چند ساعت خیال می‌کنم. اما اعتیاد، اعتیاد است، هرچقدر هم محتاج ساقی نباشی و جنست همیشه جور باشد، باز هم دشمنِ جان است. حقیقت هرازچندگاه یک بار می‌آید سراغم و پتکی به سرم می‌کوبد و یادآور می‌شود که جهانِ اصلی جای دیگری‌ست و من خمار و بهت‌زده، خیره می‌شوم که چطور واقعیت چون چتری همه‌ی مرا در بر می‌گیرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

ما ز بی‌جا ایم و بی‌جا می‌رویم!

حاج آقا در حال احتضار است؛ روی تخت آی‌سی‌یو خوابیده و صورت لاغرش زیر حجم عظیم لوله‌های بیمارستانی به زور پیداست. آی‌سی‌یو چه جای بدیست، یا اینکه لااقل جای خوبی نیست. نمی‌دانم چه کلماتی را مختصر کرده‌اند و سرواژه‌شان شده I.C.U، امّا احتمالا کم نبوده‌اند آدم‌هایی که در التهاب ماندن و نماندن عزیزشان، پشت درش یک شاخه گل سرخ گرفته‌اند دستشان و گلبرگ‌هایش را دانه به دانه کنده‌اند و در هر بار کندن به نوبت گفته‌اند I'll see you و I won't see you و آخرش نمی‌دانم موقع کنده شدنِ آخرین گلبرگ نوبت گفتن کدام یک از این دو جمله بوده است. البته دارم مزخرف می‌گویم، قطعاً که دارم مزخرف می‌گویم؛ چون آی‌سی‌یو آنقدر بد است که اصلاً نمی‌گذارند آدم با خودش گل ببرد آنجا. آنقدر بد است که حتی اگر آخرین گلبرگت هم روی I'll see you تمام بشود، باز هم معلوم نیست که عزیزت را بعد از آن دوباره ببینی یا نه.
حاجی در حال احتضار است؛ از دست ما آدمیزادان، آن دکترها، از دست هیچ‌ کس هیچ کاری برنمی‌آید. مادرم امروز رفت بالای سرش که برایش دعای عدیله بخواند. دعای عدیله نمی‌دانم چیست؛ مادرم می‌گفت برای آدمی که توی چنین اوضاعی است خوب است، می‌گفت تویش اسم امام‌ها و تشهد و همه چیز هست.
همه‌ی آنچه می‌دانم این است که زندگی موجود دل‌رحمی نیست و شمشیر قتّاله‌اش را برای همگان از رو بسته. حاج آقا رو به احتضار است؛ همه‌ی ما بواقع رو به احتضاریم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

20

نمی‌دونم آدما وقتی تولداشونو سلبریت می‌کنن، دقیقاً چی رو سلبریت می‌کنن؟ تموم شدنِ یه سالِ دیگه از عمرشون رو؟ نزدیک‌تر شدنشون به مرگ رو؟ یا چی؟ اوضاع وقتی وخیم‌تر می‌شه که تولد آدم اتفاقاً مقارن بشه با پایانِ دهه‌ای از زندگی‌ش. آدمی که می‌دونه کلاً انگشت‌شمارتا از این دهه‌ها رو تو زندگی‌ش داره چیو جشن می‌گیره؟ چرا باید جشن بگیره؟! میگم نکنه اصلِ اصلش این بوده که آدم شب تولدش بشینه به غصه خوردن و بقیه واسه اینکه غم‌هاشو کمتر کنن پاشن برن پیشش و براش کیک و شمع ببرن که تنها نباشه و کیک بخوره و شمع فوت کنه و آرزو کنه تا یه ذره حواسش پرت بشه از غصه‌ها؟ میگم نکنه ما سناریو رو اشتباه فهمیدیم؟ نکنه این همه مدت گول خورده بودیم؟!
علی‌ای‌حال، چوب خطِ دهه‌ی دوم زندگی‌م پر میشه امشب. سلام بیست و یکمین سال! سلام، هرچند باورت ندارم هنوز!

پ.ن: بهترین کادوی عمرمو گرفتم امروز صبح، خبر خوش گرفتم امروز صبح! خوشحالم، واسه کادوئه که اوضاع رو برمی‌گردونه..!
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم