مثل بیوگرافیِ همهی آدمهای موفق و غیرموفق در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشودم. وقتی میگویم مذهبی، منظورم واقعا مذهبی است. تقیدِ همهجانبه به دین، این روزها و البته آن روزها خیلی بین مردم رایج نبود. ۹ ساله که شدم هیچ یک از همسن و سالانم در مدرسه یا در محله یا هرجا و هرجا روسری به سر نمیکرد. من آن روزها روسری سر میکردم، مانتو میپوشیدم و برای سر نکردنِ چادر روز و شب میجنگیدم. از اینکه میدیدم همسن و سالانم مجبور نیستند نگرانِ پیدا شدنِ رستنگاهِ مو و مچ دست باشند اما من مجبورم، حس تحقیر میکردم.
خیالبافی را از همان دوران شروع کردم، خیالاتِ خزعبلی میبافتم، یک مدت خیال میکردم که پسر شدهام، در رویاهایم پسر بودم و مجبور به پوشیدنِ روسری و مانتو نبودم. اما تهِ دلم راضی نبود به پسر بودن، دوست داشتم موهایم را بلند کنم، خط چشم داشته باشم، تل داشته باشم. خیالم را عوض کردم، در خیالم یک بیماریِ نادر گرفتم که اگر بیمار چیزی به سر میکرد، بیماریاش عود میکرد. خیالِ مریضیِ نادر را از خیالِ قبلی دوستتر میداشتم اما این خیال هم خوب نبود، گاهی دوست داشتم در خیالاتم کلاه به سر کنم، بیماریام جلوی سر کردن هرچیز را گرفته بود. خیالم را باز هم عوض کردم، این بار خیال کردم که خانوادهمان از آن حجم مذهبیت خارج شده است و آدمها میتوانند به اجبار روسری سرشان نکنند. هر خیالی خوبیها و بدیهای خودش را داشت، خیالها میآمدند و میرفتند و عوض میشدند. خو گرفتن به خیالات، آدم را، حداقل بچهی ۹ ساله را، کمی آرامتر میکند، اما آنچه ناگریز بود، واقعیت بود. در واقعیت، من نه پسر بودم، نه هرگز در جهان بیماریِ نادری کشف شده بود که دوای دردش روسری به سر نکردن باشد و نه آن حجم از مذهبیت کوچکترین قصدی برای ترک کردنِ خانوادهی ما داشت. به جهانِ واقعی که میرسیدم، پتکی از حقیقت روی سرم کوفته میشد و چتری از واقعیت همهی من را در بر میگرفت. خیالاتِ خزعبلِ من نه یک راهِ گریز که یک مُسَکِنِ بیدوام بود!
این مُسَکِنِ دمدستی هرچه که بود، در من امتداد یافت. هرچه بزرگتر میشدم، خیالاتِ بیشتر و متنوعتری به خاطرم میآمد، گاهی هم به خیالاتِ قبلیام باز میگشتم. یادم هست بعد از اینکه پریود را تجربه کردم، مجبور بودم مبارزاتِ فشردهتری در راستای به سر نکردنِ چادر انجام بدهم! حالا دیگر واقعاً بحث، بحثِ رستنگاه مو و مچ دست و برجستگیِ سینه و الخ بود. کفِ پا را یادم رفت بگویم، کف پا هم جزو جاهایی بود که باید از نامحرم پوشیده نگاه داشته میشد. من هم دوباره بازگشته بودم به خیالات قبلیام، باز خیال میکردم که پسر شدهام، این بار انقدر از تحقیر سرشار بودم و از زن بودن متنفر که هم خیال میکردم پسر شدهام هم واقعاً دلم رضا بود که پسر باشم!
۲۱ سال گذشته است، من هنوز خیال میبافم. این مُسَکِنِ دمدستی تبدیل شده است به اعتیادِ دمدستی. من برای همه چیز خیال میبافم. برایِ دیر آمدنِ مترو، برای کلاسِ درس، برای سلام کردنِ با آدمها، برای حرف زدنهایم، برای حرف نزدنهایم. گاهی در خیالاتم سنتور میزنم، گاهی سازدهنی، اخیراً فلوت. در خیالاتم میرقصم، آواز میخوانم، گاهی صدایم شبیه هایده است گاهی شبیه همایون شجریان. در خیالاتم بلدم ترکی حرف بزنم، بلدم فرانسه و اسپانیانی حرف بزنم! در خیالاتم عاشق میشوم، قهر میکنم، آشتی میکنم. یکهو میبینی در یک روز چندین و چند ساعت خیال میکنم. اما اعتیاد، اعتیاد است، هرچقدر هم محتاج ساقی نباشی و جنست همیشه جور باشد، باز هم دشمنِ جان است. حقیقت هرازچندگاه یک بار میآید سراغم و پتکی به سرم میکوبد و یادآور میشود که جهانِ اصلی جای دیگریست و من خمار و بهتزده، خیره میشوم که چطور واقعیت چون چتری همهی مرا در بر میگیرد.