نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

۵ مطلب با موضوع «برای تو ای عشق!» ثبت شده است

بیهُده چون خیال!

مثل بیوگرافیِ همه‌ی آدم‌های موفق و غیرموفق در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشودم. وقتی می‌گویم مذهبی، منظورم واقعا مذهبی است. تقیدِ همه‌جانبه به دین، این روزها و البته آن روزها خیلی بین مردم رایج نبود. ۹ ساله که شدم هیچ یک از همسن و سالانم در مدرسه یا در محله یا هرجا و هرجا روسری به سر نمی‌کرد. من آن روزها روسری سر می‌کردم، مانتو می‌پوشیدم و برای سر نکردنِ چادر روز و شب می‌جنگیدم. از اینکه می‌دیدم همسن و سالانم مجبور نیستند نگرانِ پیدا شدنِ رستنگاهِ مو و مچ دست باشند اما من مجبورم، حس تحقیر می‌کردم. 

خیال‌بافی را از همان دوران شروع کردم، خیالاتِ خزعبلی می‌بافتم، یک مدت خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، در رویاهایم پسر بودم و مجبور به پوشیدنِ روسری و مانتو نبودم. اما تهِ دلم راضی نبود به پسر بودن، دوست داشتم موهایم را بلند کنم، خط چشم داشته باشم، تل داشته باشم. خیالم را عوض کردم، در خیالم یک بیماریِ نادر گرفتم که اگر بیمار چیزی به سر می‌کرد، بیماری‌اش عود می‌کرد. خیالِ مریضیِ نادر را از خیالِ قبلی دوست‌تر می‌داشتم اما این خیال هم خوب نبود، گاهی دوست داشتم در خیالاتم کلاه به سر کنم، بیماری‌ام جلوی سر کردن هرچیز را گرفته بود. خیالم را باز هم عوض کردم، این بار خیال کردم که خانواده‌مان از آن حجم مذهبیت خارج شده است و آدم‌ها می‌توانند به اجبار روسری سرشان نکنند. هر خیالی خوبی‌ها و بدی‌های خودش را داشت، خیال‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و عوض می‌شدند. خو گرفتن به خیالات، آدم را، حداقل بچه‌ی ۹ ساله را، کمی آرام‌تر می‌کند، اما آنچه ناگریز بود، واقعیت بود. در واقعیت، من نه پسر بودم، نه هرگز در جهان بیماریِ نادری کشف شده بود که دوای دردش روسری به سر نکردن باشد و نه آن حجم از مذهبیت کوچک‌ترین قصدی برای ترک کردنِ خانواده‌ی ما داشت. به جهانِ واقعی که می‌رسیدم، پتکی از حقیقت روی سرم کوفته می‌شد و چتری از واقعیت همه‌ی من را در بر می‌گرفت. خیالاتِ خزعبلِ من نه یک راهِ گریز که یک مُسَکِنِ بی‌دوام بود!

این مُسَکِنِ دم‌دستی هرچه که بود، در من امتداد یافت. هرچه بزر‌گ‌تر می‌شدم، خیالاتِ بیشتر و متنوع‌تری به خاطرم می‌آمد، گاهی هم به خیالاتِ قبلی‌ام باز می‌گشتم. یادم هست بعد از اینکه پریود را تجربه کردم، مجبور بودم مبارزاتِ فشرده‌تری در راستای به سر نکردنِ چادر انجام بدهم! حالا دیگر واقعاً بحث، بحثِ رستنگاه مو و مچ دست و برجستگیِ سینه و الخ بود. کفِ پا را یادم رفت بگویم، کف پا هم جزو جاهایی بود که باید از نامحرم پوشیده نگاه داشته می‌شد. من هم دوباره بازگشته بودم به خیالات قبلی‌ام، باز خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، این بار انقدر از تحقیر سرشار بودم و از زن بودن متنفر که هم خیال می‌کردم پسر شده‌ام هم واقعاً دلم رضا بود که پسر باشم!

۲۱ سال گذشته است، من هنوز خیال می‌بافم. این مُسَکِنِ دم‌دستی تبدیل شده است به اعتیادِ دم‌دستی. من برای همه چیز خیال می‌بافم. برایِ دیر آمدنِ مترو، برای کلاس‌ِ درس، برای سلام کردنِ با آدم‌ها، برای حرف زدن‌هایم، برای حرف نزدن‌هایم. گاهی در خیالاتم سنتور می‌زنم، گاهی سازدهنی، اخیراً فلوت. در خیالاتم می‌رقصم، آواز می‌خوانم، گاهی صدایم شبیه هایده است گاهی شبیه همایون شجریان. در خیالاتم بلدم ترکی حرف بزنم، بلدم فرانسه و اسپانیانی حرف بزنم! در خیالاتم عاشق می‌شوم، قهر می‌کنم، آشتی می‌کنم. یکهو می‌بینی در یک روز چندین و چند ساعت خیال می‌کنم. اما اعتیاد، اعتیاد است، هرچقدر هم محتاج ساقی نباشی و جنست همیشه جور باشد، باز هم دشمنِ جان است. حقیقت هرازچندگاه یک بار می‌آید سراغم و پتکی به سرم می‌کوبد و یادآور می‌شود که جهانِ اصلی جای دیگری‌ست و من خمار و بهت‌زده، خیره می‌شوم که چطور واقعیت چون چتری همه‌ی مرا در بر می‌گیرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

تو ای قلب تپنده‌ی جغرافیا!

تو پاریس بودی؛ با غمت همه‌ی دنیا متشنج شد، همه‌ی برج‌های بزرگ از روی همدردی پرچمت را به اهتزاز درآوردند.
تو پاریس بودی؛ غم که بَرَت داشت، همه‌ی مردم با تو گریستند و عکس‌هایشان را با پرچمت رنگ‌آمیزی کردند.
تو پاریس بودی؛ من اما سوریه، من لبنان، من گیر افتاده در این خاورِ میانه-تو گویی که خاورِ دور، خاورِ خیلی خیلی دور، خاورِ محو شده از نقشه‌ی جغرافیایی- کسی حتی رنگ‌های پرچمم را هم نمی‌دانست. کسی پایتختم را نمی‌شناخت. کسی مرا نمی‌دید. کسی برای من نمی‌گریست؛ چرا که تو، پاریس بودی، و من از نقشه‌ دور، و من از نقشه بیرون، و من از نقشه مطرود، و من از نقشه تبعید!
کسی برای من نگریست؛ چرا که تو پاریس بودی، تو قلب تپنده‌ی جهان بودی! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

منو نبر با خودت..با تو ام...آهای!

خوبیِ اینکه به هر کسی که ازت تقاضای وارد شدن به یه رابطه رو می‌کنه جواب منفی بدی تو اینه که می‌تونی سرنوشتِ اون آدما رو بعد از خودت دنبال کنی. دنبال کنی و حس کنی که چطور کم کم ازت دور و نسبت بهت سرد و بی‌تفاوت می‌شن.

به لطف شبکه‌های اجتماعی بعد از چتد وقت می‌تونی کامنت‌های غریبه‌هایی رو زیر پستاشون پیدا کنی که اسمایلی قلب گذاشتن و اسمایلی قلب پاسخ گرفتن؛ بعدترم که عکس‌های دونفره و حتی سه‌نفره‌شون!

خوبی‌ش به اینه که می‌تونی سرنوشتشونو بدون خودت دنبال کنی و ببینی چطور بدون تو خوشبخت می‌شن.

خوبی‌ش به اینه که ایمان میاری به فراموشی، به زمان، به اینکه زمان ما را با خود خواهد برد، به اینکه باد ما را با خود خواهد برد! بعدشم وامیسّی یه گوشه و با حالتِ من مرد تنهای شبم‌طور نگاه می‌کنی که چطور باد داره تو رو با خودش می‌بره! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

تمام نمی‌شوی!

حوصله‌ی مقدمه نویسی و دوختن آسمان و ریسمان به هم را ندارم. باید بروم سر اصل مطلب؛ اصل مطلب دوست داشتن است حتی عشق هم نیست فقط دوست داشتن است. من، شما را، جنابعالی را -که مخاطب این نوشته هستی و هیچ وقت آن را نمی‌خوانی- دوست می‌دارم و برای این کار اصلاً دلیلی ندارم. البته می‌توانم دلیل بتراشم، البته که می‌توانم. می‌توانم بگویم تو را دوست دارم چون چشم‌ها و نگاهت را دوست می‌دارم، می‌توانم بگویم تو را دوست دارم چون اخلاق و رفتار و طرز ادا کردن کلماتت را دوست می‌دارم. و تمام این دلیل‌تراشی‌ها را می‌توان تا صبح ادامه داد و برای دوست داشتنت موها و ابروها و لب‌ها و قد و قواره و لباس پوشیدن و انتخاب رنگ‌هایت را شاهد آورد ولی هرکسی نداند خودم خوب می‌دانم که وسط این دلیل آوردن‌ها چیزی که دارد عوض می‌شود جای علت و معلول است. دوست داشتنِ نگاه و رفتار و کلماتت معلولِ دوست داشتنِ خودت بوده است. و دوست داشتنِ تو معلول چیست؟ نمی‌دانم! در پی علت هم نیستم، علت معونتی با من نمی‌کند، من دچارم! دچار اگر همه‌ی علت‌های هستی را هم بداند باز هم ناگزیر است و محکوم!
به دنبال علت نیستم، اما به دنبال تو چرا. یادم هست روزی تو داشتی به زعم خودت یواشکی مرا نگاه می‌کردی و من خودم را زده بودم به کوچه‌ی علی چپ -و کوچه‌ی علی چپ چه جای خوبیست وقتی که تو آدم را نگاه می‌کنی-. این خاطره شده است همه‌ی زندگیِ من، انگار که همه جا کتابخانه است و من نشسته‌ام روی صندلی و کتاب مبانی اقتصاد جلویم باز است و تو داری - به زعم خودت یواشکی- نگاهم می‌کنی و من دیگر نه می‌فهمم که بنگاه چیست، نه بانک، نه ضریب فزاینده‌ی پولی و نه هیچ چیز دیگر. تو فقط نگاه می‌کنی و من زل زده‌ام به کتاب، دلم غنج می‌رود و لبخند ذوقم را به زور کنترل می‌کنم و انگار که همیشه همه جا کتابخانه است و من هر روز دارم مبانی اقتصاد می‌خوانم و تو نگاه می‌کنی.
لعنتی! چرا نمی‌آیی برویم با هم قهوه بخوریم؟!


مرا در فیسبوک بخوانید:

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

My Problem

As a mathematician I expect to be asked a problem someday which hasn't been solved yet. I would struggle with it. would live with it. would solve it, and then be known everywhere with DAT problem, my own problem! Every mathematician should have such a problem to feel happiness.
Be my problem. Be my own problem. never get solved by anybody else!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادکنک خانوم