گلنسا بچهم بود، دخترم بود، چشمام بود. صبحا بلند میشدم موهاشو شونه میکردم، فرقشو از وسط باز میکردم، بعد موهای بلندشو میبافتم و با یه پاپیون تهِ موهاشو میبستم. ازم میپرسید که چرا خودش بلد نیست مو ببافه؟ میگفت چرا مو بافتن انقد سخته؟ میگفتم بزرگ که بشی آسون میشه، مو بافتن هم آسون میشه.
تو شهر ما جنگ شد، ریختن همهمونو اسیر کردند. نه اینکه دشمن اسیر کنه ها، خودی اسیر کرد. یه خون ریخته نشد، همهمون به اسارت رفتیم. اسارت سخته، خودی اسیر کنه سختتره؛ گلنسا لطیف بود، ضعیف بود، طفل بود، برنمیتابید اینهمه سختی رو. گلنسا نارک بود، شکست، مرد.
تو اون خاک و خل و بدبختی، وسط اونهمه سیم خاردار و گِل و خاک باید گلنسا رو دفن میکردیم؛ یه چاله کندیم، با دست، از غسل و کفن خبری نبود؛ خواستم چادر سرمو بردارم به جا کفن بپیچم دورش، گفتند چادرتو برداری موهاتو نامحرم میبینه. گلنسا رو همینجوری بی غسل و کفن گذاشتیم تو چاله، موهاشو از پشت گوجهای بستم که تو قبر گل و سنگلاخ نره تو سر بچهم. داشتیم میذاشتیمش تو چاله یهو دهن وا کرد داد زد مامان من زندهم؛ داد میزدم گل نسا زندهس، بچهم زندهس، امیدم زندهس. دستامو گرفتن گفتن تب داری، هذیون میگی. تو اسارت آخه کی تب میکنه که من دومیش باشم؟ گلنسا رو چپوندن اون تو، طفلی بچهم از کلِّ مناسکِ تدفین، فقط بهش سنگ لحد رسید. یه تیکه سنگو همچین گذاشتن رو سرش بچهم صداش برید، دیگه نگفت مامان من زندهم. طاقت نداشتم گلنسا بره من بمونم، خودمو پرت کردم رو سنگ، چاله کوچیک بود، جا نمیشدم توش. یکی از اسیرا داد زد گفت زن تو دیگه چقد بختت کوتاهه که قبرم واست جایی نداره.
بعد از اون نشستم سر خاکش و جُم نخوردم. یه عمر نشستم؛ پا و کپلم زخم شده بود، میگفتن زخم بستره، میگفتن بایست تکون بخوری تا خوب شه. میگفتم نمیشه، گلنسام سنگ قبر نداره، دور شم ازینجا گم میشه. یهو یه روز یکی اومد گفت زن! سی سال گذشته، از گلنسا دیگه استخونم نمونده. گفت مگه نمیخواستی چادر سرتو کفن کنی براش؟ ببین چادرتم پوسیده. دیدم راس میگه، محض اطمینان پرسیدم راس میگی؟ گفت باور کن گلنسا مرده. باور کردم.
دیگه چی بگم؟ اسیری و بدبختی و خاک و خل که نوشتن نداره؛ چیزی که نوشتن داشت گلنسا بود که مرد که فراموش شد. موهاشو گوجهای بستم که گِل و سنگلاخ نره تو سر بچهم.