حوصله‌ی مقدمه نویسی و دوختن آسمان و ریسمان به هم را ندارم. باید بروم سر اصل مطلب؛ اصل مطلب دوست داشتن است حتی عشق هم نیست فقط دوست داشتن است. من، شما را، جنابعالی را -که مخاطب این نوشته هستی و هیچ وقت آن را نمی‌خوانی- دوست می‌دارم و برای این کار اصلاً دلیلی ندارم. البته می‌توانم دلیل بتراشم، البته که می‌توانم. می‌توانم بگویم تو را دوست دارم چون چشم‌ها و نگاهت را دوست می‌دارم، می‌توانم بگویم تو را دوست دارم چون اخلاق و رفتار و طرز ادا کردن کلماتت را دوست می‌دارم. و تمام این دلیل‌تراشی‌ها را می‌توان تا صبح ادامه داد و برای دوست داشتنت موها و ابروها و لب‌ها و قد و قواره و لباس پوشیدن و انتخاب رنگ‌هایت را شاهد آورد ولی هرکسی نداند خودم خوب می‌دانم که وسط این دلیل آوردن‌ها چیزی که دارد عوض می‌شود جای علت و معلول است. دوست داشتنِ نگاه و رفتار و کلماتت معلولِ دوست داشتنِ خودت بوده است. و دوست داشتنِ تو معلول چیست؟ نمی‌دانم! در پی علت هم نیستم، علت معونتی با من نمی‌کند، من دچارم! دچار اگر همه‌ی علت‌های هستی را هم بداند باز هم ناگزیر است و محکوم!
به دنبال علت نیستم، اما به دنبال تو چرا. یادم هست روزی تو داشتی به زعم خودت یواشکی مرا نگاه می‌کردی و من خودم را زده بودم به کوچه‌ی علی چپ -و کوچه‌ی علی چپ چه جای خوبیست وقتی که تو آدم را نگاه می‌کنی-. این خاطره شده است همه‌ی زندگیِ من، انگار که همه جا کتابخانه است و من نشسته‌ام روی صندلی و کتاب مبانی اقتصاد جلویم باز است و تو داری - به زعم خودت یواشکی- نگاهم می‌کنی و من دیگر نه می‌فهمم که بنگاه چیست، نه بانک، نه ضریب فزاینده‌ی پولی و نه هیچ چیز دیگر. تو فقط نگاه می‌کنی و من زل زده‌ام به کتاب، دلم غنج می‌رود و لبخند ذوقم را به زور کنترل می‌کنم و انگار که همیشه همه جا کتابخانه است و من هر روز دارم مبانی اقتصاد می‌خوانم و تو نگاه می‌کنی.
لعنتی! چرا نمی‌آیی برویم با هم قهوه بخوریم؟!


مرا در فیسبوک بخوانید: