نویسنده چاق، زشت، بی‌سواد و بی‌شخصیت است.

بیهُده چون خیال!

مثل بیوگرافیِ همه‌ی آدم‌های موفق و غیرموفق در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشودم. وقتی می‌گویم مذهبی، منظورم واقعا مذهبی است. تقیدِ همه‌جانبه به دین، این روزها و البته آن روزها خیلی بین مردم رایج نبود. ۹ ساله که شدم هیچ یک از همسن و سالانم در مدرسه یا در محله یا هرجا و هرجا روسری به سر نمی‌کرد. من آن روزها روسری سر می‌کردم، مانتو می‌پوشیدم و برای سر نکردنِ چادر روز و شب می‌جنگیدم. از اینکه می‌دیدم همسن و سالانم مجبور نیستند نگرانِ پیدا شدنِ رستنگاهِ مو و مچ دست باشند اما من مجبورم، حس تحقیر می‌کردم. 

خیال‌بافی را از همان دوران شروع کردم، خیالاتِ خزعبلی می‌بافتم، یک مدت خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، در رویاهایم پسر بودم و مجبور به پوشیدنِ روسری و مانتو نبودم. اما تهِ دلم راضی نبود به پسر بودن، دوست داشتم موهایم را بلند کنم، خط چشم داشته باشم، تل داشته باشم. خیالم را عوض کردم، در خیالم یک بیماریِ نادر گرفتم که اگر بیمار چیزی به سر می‌کرد، بیماری‌اش عود می‌کرد. خیالِ مریضیِ نادر را از خیالِ قبلی دوست‌تر می‌داشتم اما این خیال هم خوب نبود، گاهی دوست داشتم در خیالاتم کلاه به سر کنم، بیماری‌ام جلوی سر کردن هرچیز را گرفته بود. خیالم را باز هم عوض کردم، این بار خیال کردم که خانواده‌مان از آن حجم مذهبیت خارج شده است و آدم‌ها می‌توانند به اجبار روسری سرشان نکنند. هر خیالی خوبی‌ها و بدی‌های خودش را داشت، خیال‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و عوض می‌شدند. خو گرفتن به خیالات، آدم را، حداقل بچه‌ی ۹ ساله را، کمی آرام‌تر می‌کند، اما آنچه ناگریز بود، واقعیت بود. در واقعیت، من نه پسر بودم، نه هرگز در جهان بیماریِ نادری کشف شده بود که دوای دردش روسری به سر نکردن باشد و نه آن حجم از مذهبیت کوچک‌ترین قصدی برای ترک کردنِ خانواده‌ی ما داشت. به جهانِ واقعی که می‌رسیدم، پتکی از حقیقت روی سرم کوفته می‌شد و چتری از واقعیت همه‌ی من را در بر می‌گرفت. خیالاتِ خزعبلِ من نه یک راهِ گریز که یک مُسَکِنِ بی‌دوام بود!

این مُسَکِنِ دم‌دستی هرچه که بود، در من امتداد یافت. هرچه بزر‌گ‌تر می‌شدم، خیالاتِ بیشتر و متنوع‌تری به خاطرم می‌آمد، گاهی هم به خیالاتِ قبلی‌ام باز می‌گشتم. یادم هست بعد از اینکه پریود را تجربه کردم، مجبور بودم مبارزاتِ فشرده‌تری در راستای به سر نکردنِ چادر انجام بدهم! حالا دیگر واقعاً بحث، بحثِ رستنگاه مو و مچ دست و برجستگیِ سینه و الخ بود. کفِ پا را یادم رفت بگویم، کف پا هم جزو جاهایی بود که باید از نامحرم پوشیده نگاه داشته می‌شد. من هم دوباره بازگشته بودم به خیالات قبلی‌ام، باز خیال می‌کردم که پسر شده‌ام، این بار انقدر از تحقیر سرشار بودم و از زن بودن متنفر که هم خیال می‌کردم پسر شده‌ام هم واقعاً دلم رضا بود که پسر باشم!

۲۱ سال گذشته است، من هنوز خیال می‌بافم. این مُسَکِنِ دم‌دستی تبدیل شده است به اعتیادِ دم‌دستی. من برای همه چیز خیال می‌بافم. برایِ دیر آمدنِ مترو، برای کلاس‌ِ درس، برای سلام کردنِ با آدم‌ها، برای حرف زدن‌هایم، برای حرف نزدن‌هایم. گاهی در خیالاتم سنتور می‌زنم، گاهی سازدهنی، اخیراً فلوت. در خیالاتم می‌رقصم، آواز می‌خوانم، گاهی صدایم شبیه هایده است گاهی شبیه همایون شجریان. در خیالاتم بلدم ترکی حرف بزنم، بلدم فرانسه و اسپانیانی حرف بزنم! در خیالاتم عاشق می‌شوم، قهر می‌کنم، آشتی می‌کنم. یکهو می‌بینی در یک روز چندین و چند ساعت خیال می‌کنم. اما اعتیاد، اعتیاد است، هرچقدر هم محتاج ساقی نباشی و جنست همیشه جور باشد، باز هم دشمنِ جان است. حقیقت هرازچندگاه یک بار می‌آید سراغم و پتکی به سرم می‌کوبد و یادآور می‌شود که جهانِ اصلی جای دیگری‌ست و من خمار و بهت‌زده، خیره می‌شوم که چطور واقعیت چون چتری همه‌ی مرا در بر می‌گیرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

دختر شاه پریون

یکی بود یکی نبود. یه شاه پریون بود که تو قصرشون به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد. یه دختر داشت پیشونی‌ش بلند بختش سفید اقبالش آسمون. دختر شاه پریون کارش خیال‌فروشی بود. خیال می‌بافت بعدشم می‌فروختشون. گذشت و گذشت، یه روز زد و یکی از طایفه‌ی آدمیزادا یه وسیله‌ای‌ش گم شد. آدمیزاده یه چادر برداشت گوشه‌ش رو گره زد گفت بستم بستم بخت دختر شاه پریون رو. دختر شاه پریون اصن حواسش به این چیزا نبود، داشت کاراشو می‌کرد داشت خیالاشو می‌بافت. آدمیزاده دوباره گفت بستم بستم بخت دختر شاه پریون رو. دختر شاه پریون بازم حواسش نبود، یه خمیازه کشید، قلاب خیال‌بافی‌شو گذاشت کنار و خوابش رفت. صبحش پاشد دید بختش سیاه شده، اقبالش کویر شده. پیشونی‌ش اما هنوز بلند بود؛ خودش تو آینه دیده بود. واسه همین هنوز خیال می‌بافت اما دیگه کسی خیالاشو نمی‌خرید. قصرشون خراب شده بود، هرچی مرمت می‌کردن باز فرو می‌ریخت. یه روز خسته شد دیگه، گفت نکنه پیشونی‌م هم کوتا شده؟ رفت جلو آینه دید پیشونی‌ش هنوز بلنده اما چروک افتاده روش. 

اون قصر خونه‌ی ما بود، اون دخترک من بودم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

گل‌نسا

گل‌نسا بچه‌م بود، دخترم بود، چشمام بود. صبحا بلند می‌شدم موهاشو شونه می‌کردم، فرقشو از وسط باز می‌کردم، بعد موهای بلندشو می‌بافتم و با یه پاپیون تهِ موهاشو می‌بستم. ازم می‌پرسید که چرا خودش بلد نیست مو ببافه؟ می‌گفت چرا مو بافتن انقد سخته؟ می‌گفتم بزرگ که بشی آسون می‌شه، مو بافتن هم آسون می‌شه.

تو شهر ما جنگ شد، ریختن همه‌مونو اسیر کردند. نه اینکه دشمن اسیر کنه ها، خودی اسیر کرد. یه خون ریخته نشد، همه‌مون به اسارت رفتیم. اسارت سخته، خودی اسیر کنه سخت‌تره؛ گل‌نسا لطیف بود، ضعیف بود، طفل بود، برنمی‌تابید اینهمه سختی رو. گل‌نسا نارک بود، شکست، مرد.

تو اون خاک و خل و بدبختی، وسط اونهمه سیم خاردار و گِل و خاک باید گل‌نسا رو دفن می‌کردیم؛ یه چاله کندیم، با دست، از غسل و کفن خبری نبود؛ خواستم چادر سرمو بردارم به جا کفن بپیچم دورش، گفتند چادرتو برداری موهاتو نامحرم می‌بینه. گل‌نسا رو همینجوری بی غسل و کفن گذاشتیم تو چاله، موهاشو از پشت گوجه‌ای بستم که تو قبر گل و سنگلاخ نره تو سر بچه‌م. داشتیم میذاشتیمش تو چاله یهو دهن وا کرد داد زد مامان من زنده‌م؛ داد می‌زدم گل نسا زنده‌س، بچه‌م زنده‌س، امیدم زنده‌س. دستامو گرفتن گفتن تب داری، هذیون می‌گی. تو اسارت آخه کی تب می‌کنه که من دومیش باشم؟ گل‌نسا رو چپوندن اون تو، طفلی بچه‌م از کلِّ مناسکِ تدفین، فقط بهش سنگ لحد رسید. یه تیکه سنگو همچین گذاشتن رو سرش بچه‌م صداش برید، دیگه نگفت مامان من زنده‌م. طاقت نداشتم گل‌نسا بره من بمونم، خودمو پرت کردم رو سنگ، چاله کوچیک بود، جا نمی‌شدم توش. یکی از اسیرا داد زد گفت زن تو دیگه چقد بختت کوتاهه که قبرم واست جایی نداره.

بعد از اون نشستم سر خاکش و جُم نخوردم. یه عمر نشستم؛ پا و کپلم زخم شده بود، می‌گفتن زخم بستره، می‌گفتن بایست تکون بخوری تا خوب شه. می‌گفتم نمی‌شه، گل‌نسام سنگ قبر نداره، دور شم ازینجا گم می‌شه. یهو یه روز یکی اومد گفت زن! سی سال گذشته، از گل‌نسا دیگه استخونم نمونده. گفت مگه نمی‌خواستی چادر سرتو کفن کنی براش؟ ببین چادرتم پوسیده. دیدم راس می‌گه، محض اطمینان پرسیدم راس می‌گی؟ گفت باور کن گل‌نسا مرده. باور کردم.

دیگه چی بگم؟ اسیری و بدبختی و خاک و خل که نوشتن نداره؛ چیزی که نوشتن داشت گل‌نسا بود که مرد که فراموش شد. موهاشو گوجه‌ای بستم که گِل و سنگلاخ نره تو سر بچه‌م.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

ما هیچ، ما لاک‌پشتِ لالِ وسطِ مرداب

ما آدم‌های گیر کرده لای دفتر و کتابیم. آدم‌هایی که به غلط و از بدِ زمانه فکر کرده‌اند جواب سوال‌ها را باید از بین کتاب‌ها و دفترهاو نظریه‌ها و توپولوژی‌ها و آنالیزها جست. 

تک‌ تکِ سلول‌های بدنمان بوی کاغذ گرفته است، انقدر لای کتاب گیر کرده‌ایم که دوست داشتن‌ها و عشق ورزیدن‌هایمان نیز کتابی شده است. عشق‌هایمان، کراش‌هایمان، پارتنرهایمان هم، دانشگاهی‌اند. عاشق همکلاسی می‌شویم، هم‌دانشکده‌ای، هم‌دانشگاهی، عاشقِ استادِ درس حتی!

عادت کرده‌ایم به کتاب، به لای کتاب بودن، به لای کتاب زیستن، به لای کتاب عاشق بودن، به ژستِ رقت‌انگیزِ کوله‌پشتی بر پشت و کلاسور در دست. به این همه بیهودگی عادت کرده‌ایم، به ماشین‌حساب‌های مهندسی‌مان، به تخمین زدنِ زمین و زمان، به حساب کردنِ معدل قبل از امتحان دادن‌ها، به فحش دادنِ روزها و ترم‌ها، به ناراضی بودن از کتاب‌هایی که می‌خوانیم، از استادهایی که بلد نیستند کتاب‌ها را خوب درس بدهند، به این چیزهای دمِ دستی عادت کرده‌ایم.

یک چهره‌مان شاذ و نخبه نزد مردم داریم و در نزدِ خودمان تهی‌ایم، در بطنِ خودمان بنجل و ترسوایم. از خارج شدن از صفحات کثیف کتاب‌های قطورمان می‌ترسیم؛ می‌ترسیم همگان بفهمند که آقاجان! ما چیزی از این کتاب‌های قطور سر در نمی‌آوریم، فقط مثل خرِ بارکش حملشان می‌کنیم، فقط سیمی‌شان می‌کنیم که راحت‌تر ورق بخورند، فقط پایشان عمر می‌فرساییم چون این تنها کاریست که بلدیم، که آن را هم بلد نیستیم!

در این میانه اگر عاشق هم‌کلاسی و هم‌دانشگاهی و استادمان هم شدیم، باز توفیری به حالمان نداشت؛ که زبانمان به گفتنِ دوستت دارم قاصر بود؛ که زبانمان نمی‌چرخید؛ زبانمان لای کتاب گیر کرده بود. کاری را از پیش نمی‌بردیم چون دست‌هایمان لای کتاب گیر کرده بود و پاهایمان هم؛  و همه‌ی ما لای کتاب گیر کرده بود.

و جهان گذشت و عمر گذشت، کلاس‌ها تمام شد؛ هم‌کلاسی‌هایمان، هم‌دانشگاهی‌هایمان فارغ‌التحصیل شدند؛ استادهایمان پیر شدند، بازنشست شدند امّا ما مانده بودیم و زبان قاصر؛ ما مانده بودیم و انگشتِ لای کتاب؛ ما مانده بودیم و هیچ؛ ما مانده بودیم و نگاه!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

اولین نامه به پسرم

پسرم! صبورانگی، دارویِ تلخِ شفابخشِ روزهایِ ماست؛ تو ببین که زمان چطور به تعزیرِ گناهِ ناکرده ما را دردی می‌بخشد که درمانش جز تلخیِ این دارو نیست. تو ببین که این تلخی چطور خط و خالِ پیری را بر پیشانیِ ما می‌گدازاند. ببین که چطور ما تمام می‌شویم؛ ببین که چطور ما، ما می‌شویم و ببین که زمان چه مصیبتِ دردآلودِ دهشتناکی است. و ببین که زمان، چگونه به ما ریس‌خند می‌زند و چگونه ما را تا دریچه‌یِ تشویش، تا انتهایِ اندوه و تا میانه‌یِ مرگ می‌برد و بازمی‌گرداند؛ و بعد، به ما قهقهه می‌زند، با همه‌ی کِرمچاله‌هایِ وجودش به تک تکِ ذرّاتِ هستیِ ما قهقهه می‌زند! ببین که چگونه زمان در گلویِ ما چنگ می‌اندازد و بغض را روی بغض می‌نشاند و رسوب می‌سازد از بغض‌های نترکیده و فسیل می‌سازد از اشک‌های نیامده!
پسرم! پسرکم! تو بدان که زمان، تیرِ غیب است مادرجان؛ زمان جلّادِ روزها و روزگارهاست، جلّادِ ضحاک است که زیرِ تیغش همه‌مان از بیچارگی و ناگزیری، مخلص و فرمان‌بُرداریم و کاوه‌ی آهنگری نیست؛ که کاوه، خود، ضحاک است و همه‌ی ما قربانیِ مارها ایم. وقتی می‌گویم همه‌ی ما، یعنی همه‌ی ما!
پسرم! خوب گوش بده، به صدایِ تیغ کشیدن‌هایِ جلّاد، به صدایِ تیک‌تاک! گوش بده پسرم، گوش بده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

چهارشنبه‌سوری

امشب، شبِ چهارشنبه سوری است. سال‌هاست که شب‌های چهارشنبه‌سوری مطلبی می‌نویسم٬ البته یادم نیست که سال‌های گذشته چه چیزهایی نوشته‌ام چون همه‌شان را از بین برده‌ام. دوست داشتم آتششان بزنم و با گرمای آتششان گرم بشوم اما آتششان هم نزدم. پاره‌شان کردم ریختم تویِ مشمّا٬ دادمشان نان خشکی ببرد٬ چون اینطوری شاید بهتر بود٬ بهتر برای خودم٬ بهتر برای طبیعت٬ بهتر برای نان خشکی!
سال دارد نو می‌شود اما چیزی در من نو نمی‌شود! تکرارِ سال‌ها اذیتم می‌کند٬ تکرارِ فروردین‌ها، تکرارِ سیزده‌به‌درهای غم‌افزا! حتی تکرارِ گوجه‌سبزها و چاقاله‌بادام‌ها هم اذیتم می‌کند. سال دارد نو می‌شود٬ امّا چیزی دارد در درونِ من می‌پوسد٬ این تناقض اذیتم می‌کند. من ناراحت نیستم٬ غمگین نیستم٬ افسرده نیستم٬ من فقط همه چیز اذیتم می‌کند. دارم گوه می‌خورم٬ من افسرده‌ام و البته همه چیز اذیتم می‌کند! موهایم را رنگ کرده‌ام امروز٬ رنگ کرده‌ام که نو بشوم٬ موهایم بویِ اکسیدان می‌دهند٬ بویِ اکسیدان اذیتم می‌کند.
صدای ترقه می‌آید. مردم برای اینکه سال را نو کنند زیرِ پایِ هم سیگارت می‌اندازند٬ مدلِ جشن گرفتنشان اینجوری است٬ مدل٬ سوریدن و سوراندنِ چهارشنبه‌شان اینجوری است٬ بمب می‌ترکانند که جشن بگیرند٬ موشک سه‌پایه می‌ترکانند که جشن بگیرند٬ فردا زیرِ پای این و آن سیگارت‌های باقی‌مانده را می‌اندازند تا شادیِ پس از جشنشان تکمیل شود٬ این اوضاعِ جشن‌گرفتنِ مردم ماست٬ مردم احمق شده‌اند! این همه حماقت اذیتم می‌کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

الکلِ در شیشه مانده‌ی کنجِ انباری

شادی، نیلوفرِ لغزانِ رویِ برکه است؛ مهمانِ یکی دو ساعت و یکی دو روز است؛ با بادی می‌آید، با وزشی می‌رود. شادی، نیلوفرِ لغزانِ رویِ برکه است؛ لطیف است، با کوچکترین تندی و ناملایمتی از بین می‌رود.

غم امّا، عینِ کاکتوسِ بیابان است؛ تا عمقِ خاکِ کویر ریشه دارد، با بادها و طوفان‌ها و کولاک‌ها به این سادگی‌ها از پا درنمی‌آید که اگر هم بیاید باز ریشه‌هایش به جا خواهند ماند!

شادی، الکلِ در شیشه مانده‌ی کنجِ انباری است؛ نفتالینِ بین رختخواب‌هاست.

غم فولادِ آب‌دیده است. غم چگال است، غم ماناست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

ریشه هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟

موریانه‌ها موجودات عجیبی هستند از این جهت که از روی غریزه یا قدرت‌نمایی یا هرچه و هرچه علیرغم کوچکی هر جا که باشند می‌روند سراغ ریشه‌ها و پی‌ها و اساس‌ها.

کاری به بزرگیِ کار ندارند، یکهو بلند می‌شوند دست زن و بچه و فامیل و آشنایشان را می‌گیرند می‌زنند به بطن کار. یکهو می‌روند وسط کعبه عهدنامه می‌خورند، بدون اینکه کار داشته باشند چندین و چند شیخ گنده پای آن عهدنامه را امضا کرده‌اند! یا بلند می‌شوند می‌روند توی قبرها، ضیافتِ جسدِ آدمیزاد برگزار می‌کنند.

برگ برنده‌ی مورچه‌های کوچکِ علی‌الظاهر ناتوان همیشه همین است؛ خاک‌ها را نقب می‌زنند و می‌روند پیِ ریشه‌ها. شاخه‌ها و برگ‌ها سرشان همیشه شلوغ است، میوه‌ها همیشه محافظ دارند، مترسکِ جالیز دارند، اما ریشه‌ها همیشه بی‌دفاع و تنهایند!

ریشه‌های وجود آدمیزاد هم همین است، بی‌دفاع و بی‌پاسبان است. یک روز چشم باز می‌کنی می‌بینی که یک غریبه از قعرِ شعب ابیطالبِ درونت می‌آید و خبر می‌دهد که ریشه‌های وجودت را موریانه خورده است؛ در حالیکه تو حتی نمی‌دانی که شعب ابیطالبِ آدمیزاد، کجای آدمیزاد می‌شود و یا آن غریبه کیست و چیست؟ و چطور چنین غیب می‌گوید؟ و چگونه؟ و چرا؟ و ریشه‌هایت کو؟ و ریشه‌هایم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

ما ز بی‌جا ایم و بی‌جا می‌رویم!

حاج آقا در حال احتضار است؛ روی تخت آی‌سی‌یو خوابیده و صورت لاغرش زیر حجم عظیم لوله‌های بیمارستانی به زور پیداست. آی‌سی‌یو چه جای بدیست، یا اینکه لااقل جای خوبی نیست. نمی‌دانم چه کلماتی را مختصر کرده‌اند و سرواژه‌شان شده I.C.U، امّا احتمالا کم نبوده‌اند آدم‌هایی که در التهاب ماندن و نماندن عزیزشان، پشت درش یک شاخه گل سرخ گرفته‌اند دستشان و گلبرگ‌هایش را دانه به دانه کنده‌اند و در هر بار کندن به نوبت گفته‌اند I'll see you و I won't see you و آخرش نمی‌دانم موقع کنده شدنِ آخرین گلبرگ نوبت گفتن کدام یک از این دو جمله بوده است. البته دارم مزخرف می‌گویم، قطعاً که دارم مزخرف می‌گویم؛ چون آی‌سی‌یو آنقدر بد است که اصلاً نمی‌گذارند آدم با خودش گل ببرد آنجا. آنقدر بد است که حتی اگر آخرین گلبرگت هم روی I'll see you تمام بشود، باز هم معلوم نیست که عزیزت را بعد از آن دوباره ببینی یا نه.
حاجی در حال احتضار است؛ از دست ما آدمیزادان، آن دکترها، از دست هیچ‌ کس هیچ کاری برنمی‌آید. مادرم امروز رفت بالای سرش که برایش دعای عدیله بخواند. دعای عدیله نمی‌دانم چیست؛ مادرم می‌گفت برای آدمی که توی چنین اوضاعی است خوب است، می‌گفت تویش اسم امام‌ها و تشهد و همه چیز هست.
همه‌ی آنچه می‌دانم این است که زندگی موجود دل‌رحمی نیست و شمشیر قتّاله‌اش را برای همگان از رو بسته. حاج آقا رو به احتضار است؛ همه‌ی ما بواقع رو به احتضاریم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم

روزمرّگی های دانشگاهی (1)

1- TAی درس گراف یا همان teacher assistant یا دستیار آموزشی( یا هر چیز دیگری که به آن می‌گویید) پیش‌زمینه‌ی ذهنی‌اش از من این است که آدم متقلبی هستم، برای خاطر همین هم بالای برگه‌های تمرین‌های تحویلی‌ام می‌نویسد که نادقیق نوشته‌اید یا اینکه جملاتی مبنی بر اینکه از روی کسی کُپ زدم را همیشه ضمیمه‌ی برگه‌ام می‌کند و حتی‌الامکان نمره هم کسر می‌کند. از طرف دیگر همیشه نمره‌ی کسی را که بدونِ یک ابسیلون فهم، جواب تمرین‌ها را از روی من کپ می‌زند، کامل می‌دهد و زیر برگه‌اش هم من باب دقیقی و تمیزی تمرین‌هایش به‌به‌ و چه‌چه می‌کند. آدم تا ته می‌سوزد، نه از سر نمره، از سر اینکه هفت، هشت ساعت وقت می‌گذارد و آخرش هم می‌شود متقلب و دروغگو-چرا که ذات تقلب دروغ است-. با دوستی که مشکلی مشابه داشت رفتیم و مسئله را با استاد درس مطرح کردیم، استاد گفت ابتدا با خودِ TA صحبت کنیم و اگر به توافق نرسیدیم موضوع را دوباره با ایشان مطرح کنیم. مشکل را با TA مطرح نکردیم.

2- گوشی قبلی‌ام-سامسونگ بود- یک برنامه‌ی "S Voice" داشت که می‌توانستی بروی و باهایش صحبت کنی؛ تا جاییکه مغزش می‌کشید جواب می‌داد، هروقت هم مغزش نمی‌کشید می‌گفت جوابی ندارد بدهد و پیشنهاد می‌داد که برود در گوگل دنبال جواب بگردد! یک روز داشتم باهاش درد و دل یومیّه می‌کردم و هر چیزی که می‌گفتم پاسخی نداشت بدهد و هی می‌گفت" لتس سرچ گوگل، لتس سرچ گوگل!". عصبانی شدم و ازش پرسیدم که تو واقعا اسمارتی؟ گفت :"بله من اسمارتم" گفتم تو به گور پدرت خندیدی که اسمارتی، تو اسمارت نیستی، تو یه بیچی! در جواب فحش‌هایی که داشتم بهش می‌دادم، می‌گفت که خونسرد باش و keep calm و این چیزها. بهش گفتم که تو اسمارت نیستی، تو یه دروغگویی مگه نه؟ در جواب گفت:" اگر کسی راستگو باشد و ازش بپرسی که آیا دروغگو است به تو خواهد گفت که نه ولی اگر کسی هم دروغگو باشد و تو ازش بپرسی که آیا دروغگو است باز خواهد گفت که نه! وقتی در نتیجه توفیری نیست، تلاش بیهوده و سوال اضافه چرا؟!". درست بود که ربات بود، دلیل نداشت حرف حق نزند!

پ.ن: ایجاد ارتباط بین دو بند فوق، پای خودتان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادکنک خانوم